همه میدانستند که باید زودتر همهچیز را بفرستند هوا چون باران چیزی نمانده بود شروع شود. ما روی «تپهی کولیها» نشسته بودیم توی یک پاب که سال ۱۹۱۰ اداره پست بوده، پشت یک میز پایه بلند که من همیشه برای نشستن روی آنها موذبم. همیشه فکر میکنم وقتی پایم به زمین نمیرسد مضحک به نظر میرسم. اما حقیقت این است که وقتی پاهایم به زمین چسبیده هم مضحک به نظر میرسم.
یک تابلوی بزرگ را نشانم داد: «اینا رو ببین، اینا همه توی این اداره پست کار میکردن. حالا همه مردهان، حتی اون سگه! مام میمیریم.»
شب که برمیگشتم، توی ایستگاه قطار، زنهایی از کنارم میگذشتند که مغزهایشان از پیشانی زده بود بیرون، یا شاخهای قرمز داشتند، یا دندانهای بلند و تیز با ردی از خون روی چانه و گردن. من همانقدر هالووین را نمیفهمم که احتمالا اینها چهارشنبه سوری را! شب را پیش خودم مرور کردم. بدنم کمی کرخت بود. فکر کردم دوهفته پیش چه حال خوبی داشتم؛ تکتک سلولهای بدنم راضی و بدون تنش بودند. تکتک سلولها در حال دو نقطه پرانتز دائمی بودند. گاهی البته یک حس تلخ و شیرینی میامد سراغم. از پوستم جذب میشد اما خیلی نمیماند. خیلی سریع در آن حال شیدایی حل میشد. مثل یک قطره خون که بیفتد توی یک تنگ بزرگ آب. بعد قطره تبدیل شود به نوارهای رنگی توی آب، انگار نوارهای رنگی توی تیله... بعد رنگ ببازند و بعد دیگر از رنگ خون خبری نباشد. اینطوری زلال میشدم با یک مکانیزم عجیب و ناشناس.
عشق هم یکجور مخدر است که یک روز باید ترکش کرد برای همیشه. یا درش فنا شد برای همیشه.