قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

ابزورد

*

بعد از غروب در پیاده‌ رو با دهانی باز راه می‌رفت. چشمانش همه چیز را با حالتی غریب می‌نگریست؛ انگار از سیاره‌ای دیگر پرتش کرده باشند توی این جسم، توی این زندگی. انگار گذشته‌اش را نمی‌دانست. چشمانش با شگفتی همه کس و همه چیز را می‌پایید. به طرف شمال می‌رفت. سوز اندکی می‌گفت: پاییز است.

 

+

از خواب بیخودی عصر کسل بود. یهوهوس پیراشکی کرمدار کرد. با این‌که خوشش نمی‌اومد توی تاریکی از خونه بره بیرون، لباسش رو پوشید و پیاده راه افتاد طرف شیرینی فروشی. خیابون یه شیب ملایم به سمت شمال داشت و به خاطر همین کمی به نفس نفس افتاد و دهنش نیمه باز موند. افکارش بهم ریخته بود انگار از یه خواب عمیق پرونده باشنش و فرستاده باشنش تو خیابون. انگار یهو یادش می‌رفت کجاست. اولش یه کم سردش شد. سوز می‌اومد. اما ده دقیقه ای که از پیاده رویش گذشت کم کم خون زیر پوستش دوید و گرمتر شد. تاریک بود و صدای نهر آب شنیده می‌شد.

 

×

شکل‌های بی شکل

رنگ‌های نامأنوس

منگی یک غروب پاییزی.

بانوی ما در آسمانهاست پسرم!

درون همه‌شان هیولایی خفته است که درست لحظه‌ای که نباید٬ بیدار می‌شود و دنیای زیبای تو را می‌بلعد.

آشتی

هر چه مشکی باشد شیک می‌شود.

 توی یک موسسه می‌نشینی و می‌بینی 80 درصد کارمندان و مراجعین( که از جامعه محترم زنان هستند) مشکی پوشیده اند. حالا دروغ چرا؟... 2 نفرشان هم قهوه‌ای سوخته پوشیده بودند. دانشجویان، کارمندان، فروشندگان، معلمان. حتی خانم‌های خانه دار و دختران پشت کنکوری و دختران دم بخت و دختران بخت‌برگشته همه‌شان مشکی می‌پوشند!  مخصوصاً وقتی سردتر می‌شود انگار دیگر نمی‌شود هیچ رنگ دیگری به تن کرد.

 

یک جاهایی اجبار است. رنگهای تیره ( می‌گویند: سنگین)، در زندگی‌هایمان تزریق شده. وقت انتخاب ناخودآگاه می‌رویم سمت مشکی‌ها. مشکی به همه رنگ می‌آد؟ با همه چیز راحت سِت می‌شود؟

رنگ را از ما گرفته اند. خیلی چیزها را گرفته اند خب! خودمان هم یادمان رفته، مثل باقی چیزها. اگر فقط مانتوی مشکی بفروشند هم کسی صدایش در نمی‌آید. مثل باقی چیزها. رنگ از زندگیمان رفته. ایهام نیست‌ها. منظورم خود رنگ‌هاست: سبزوآبی و قرمزو زردو بنفش‌ و...آهان، منظورم همه‌ی رنگهاست با تمام طیف‌هایشان.

 

از بالا که به شهر نگاه می‌کنی، تیره و سرد و بی روح است. حالا گیریم از آن روزها باشد که هوای تهران پاک پاک است. باز هم تیره و مرده و سرد است. نگاه عابرین که ناخودآگاه از روی هم می‌گذرد تنها یکسری رنگهای سرد و تیره می‌بیند. کسی فکر می‌کند که این یک فاجعه است؟

 

هَبَش و گیتا هر روز با ساری‌های رنگی سر کار می‌آمدند. و این به تنهایی برای شروع یک روز خوب کاری کافی بود. لباسهای سنتی گل منگلی مالایایی‌ها را دیده اید؟ لابد گفته اید: چه دهاتی؟ گلهای آبی روی زمینه‌ی طلایی. گل‌های سفید روی زمینه‌ی آبی. گل‌های صورتی روی زمینه‌ی سرخابی. گل‌های... همه‌‌ی لباسها پر از گلهای درشت است. همه رنگ‌. حتی قطارهایشان را با نقش‌های گل و گیاه پر می‌کنند. و اینکه هر روز، هر جا که می‌روند این نور و رنگ و تازگی و گرما را با خود می‌برند. چشمهایشان شاد است، حتی اگر دلشان نباشد. ما دلهایمان مرده و از لباسهایمان پیداست.

یک کُن بریم!

گاهی تا دو سه صبح می‌شینم کار می‌کنم. خب٬ هر کسی یه جوریه! من شب‌ها راحت‌تر کار می‌کنم. پای کامپیوتر یا دراز روی تخت. دورم کتاب و کاغذ و سی دی و ...

جالبیش می‌دونی چیه؟ اینه که حتی خانواده‌ی خودم هم باور ندارن من کار می‌کنم. یعنی تا صبح سر یه ساعت خاصی بیرون نرم (اونم صبح زود) و سر ماه فیش حقوقی نگیرم٬ کسی زیر بار نمیره که من به یک کاری مشغولم!

اخیراْ پای تلفن می‌شنوم که مامان و بابا می‌گن: « ...نه٬ اونم خونه‌است. بیکاره. » یه جوری بهم بر می‌خوره. یه جوری دلم می‌شکنه. برای اولین بار کاری که دوست دارم رو دارم انجام می‌دم. درسته که پول زیاد توش نیست اما من خوشحالم. یعنی واقعاْ یه جایی باید تمومش کنن چون من نه دوست داشتم یک جراح بشم و جام توی بیمارستان باشه٬ نه یه مهندس که شبانه روز توی کارخونه باشه و نه یه تاجر کله گنده که همه‌اش سرم توی ارقام باشه و خودم توی سفرهای داخلی و خارجی.

آره من دلم می‌خواد سرم توی کتاب و فیلم و مجله و وب سایت و اینجور چیزها باشه. و وقتی هست خوشحالم. اما رسمیت ندارم. حتی توی خانواده‌ی خودم. وقتی به زور یا تشویق دیگران کاری رو انجام می‌دم که دوست ندارم٬ شدیداْ دپرس و بی قرار می‌شم. حالا هم اینجوری!

عجب حکایتیه! یا به قول خواهر عقشم:  « عجب بساطیه!»

یک شاعر دیگر رفت...

روحش شاد!

دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد

قیصر امین پور

پ.ن. درست همان ساعاتی که شعر مرگ را اینجا می‌گذاشتم او داشت می‌رفت. این همزمانی مرا بشدت تکان داد با اینکه با شعر او زیاد آشنا نبودم. «دستور زبان عشق» را امروز خریدم. روزی که او رفت می‌خواهم با دستور زبان جدیدی شروع کنم. دوباره شروع کنم. باز هم... باز هم با عشق!

مرگ

هنگامی که همه باورم را به معجزات از دست داده باشم

هنگامی که امید٬ واپسین نوای خود را فروچکاند

و سکوتی بی پایان٬ مقعر وسخت٬ انعکاس یابد

 

هنگامی که آسمان زمستان

نیست مگر خاکستر چیزی که قرن‌ها و قرن‌ها پیش سوخته

 

هنگامی که احساس می‌کنم تنهایم

چندان تنها که در اتاقم به دنبال خویش می‌گردم٬

بسان کسی که گاه به دنبال شی‌ء گمشده٬ نامه ای مچاله به گوشه ها می‌گردد

 

هنگامی که چشمهایم را می‌بندم و بیهوده خیال می‌کنم

که بدین شیوه از اینجا دور خواهم شد

از خودم

و از همه چیزهایی که متهمم می‌کنند

که بر لاشه ای فضیلتی ندارم

 

احساس می‌کنم که دوزخی سرد هستم

در زمستان بی نهایتی که خون را در شریانهای آدمی منجمد می‌کند

که کلمات زرد را خشک می‌کند

که خواب را فلج می‌کند

که دهانبندی از یخ بر ما می‌زند

و هرچیز را با خطوط خشن رسم می‌کند.

 

احساس می‌کنم که اکنون برون از مرگ خویش می‌زیم

تنها مرگ من درحال

مرگ من که نه در آن شریک توانم شد و نه برآن زاره توانم کرد

مرگ من که برایش تسلایی نتوانم یافت.

Xavier Villaurutia

کاردانی به کارشناسی

کدام یک از اتحادهای زیر صحیح است؟

۱) یک آدم ناتمام+ یک آدم ناتمام = دوتا آدم ناتمام

۲) یک آدم ناتمام+ یک آدم ناتمام = دوتا آدم تقریباً تمام

۳) یک آدم ناتمام+ یک آدم ناتمام = افسردگی مطلق

۴) یک آدم ناتمام+ یک آدم ناتمام = یک واحد منطقی

احتیاط- خطر ریزش اشک

- اعظم جون دیر که نیومدم؟... آخه می‌دونی برای من سه یا چهار هفته زیاد با هم فرق نمی‌کنه، چون اصلاً پر مو نیستم. تازه از وقتی میام پیشت دیرتر هم درمیان. فقط توروخدا حواست باشه مومش زیاد داغ نباشه. آخه نه اینکه پوستم سفید و نازکه، حساسیت می‌ده و قرمز می‌شه. دفعه‌ی پیش تا دو روز پاهام دون دون بود... یادته؟ عروسی یکی از دوستام بود. ... ولی اعظم جون واقعاً ما زن‌ها گناه داریم‌ها! یعنی می‌خوای تمیز و مرتب هم باشی باید درد بکشی... می‌خوای خوشگل بشی باید درد بکشی... می‌خوای زن بشی باید درد بکشی... می‌خوای مادر بشی باید درد بکشی... می‌خوای عاشق باشی باید درد بکشی...کلاً چون زنی باید درد بکشی! ... آی... اعظم جون این تیکه هنوز تمیز نشده ها، آره ببین...یه چندتا اینجا مونده! ... نه، با موچین نمی‌شه، یه بار دیگه موم بزن روش! ... بدبختی یکماه بعد بازم درمیان. دوباره سر سیاهشون می‌زنه بیرون. اینهمه دردسر می‌کشی، یک روز تمام هم عین لبو قرمز می‌شی، دلت هم خوشه که ترو تمیز شدی! بعدش کمتر از یکماه دوباره شروع می‌کنن به دراومدن. اعظم جون کاش می‌شد همه‌شون رو لیزر کرد. آخه لامصب گرون هم هست، نمی‌شه! ... آخ... نمی‌دونی وقتی از اینجا می‌رم بیرون چه حس خوبی دارم... وقتی دست می‌کشم روی پوستم، صاف و نرم و لطیفه. ... چرا دوباره درمیان؟ چرا تا میایم یه نفس راحت بکشیم درمیان؟ سر سیاهشون می‌زنه بیرون... گند می‌زنه به زندگی آدم. مدام می‌کَنی‌شون، مدام درد می‌کشی، اونا هم مدام درمیان! ... اعظم جون، آروم! به خدا خسته شدم! ... گرون که نکردین تازگی‌ها؟... خوبه، خوب شد. یه کم یخ داری بذارم روش؟... دارم می‌سوزم. همه جام داره می‌سوزه اعظم جون! یخ بذار روش! توروخدا یه کم یخ بذار روش!

 

قرمز چشمک زن!

زندگی؟

همینطور؟

با دل خوشی های کوچک؟ با اتفاقات ساده و گذشت موزیانه‌ی زمان؟

با چند خاطره‌ی پررنگ و هزاران لحظه‌ی رنگ و رو رفته‌ی ثبت شده؟

از دور به زندگیم نگاه می‌کنم. از سه هزار کیلومتری. انگار برای همه چیز دیر شده است.

یا بر عکس٬ انگار همیشه می‌شود یک زندگی تازه شروع کرد. یک راه تازه رفت.

می‌خواستم در تنهایی فکر کنم. اما اینجا تنها در خلاء هستم. سرم را خالی کرده‌اند. گاه‌ به گاه صدای باد می‌آید و باران. و باران. ذهنم بازیگوشی نمی‌کند. چیز تازه‌ای نمی‌سازد. روزها زود تمام می‌شوند . من گوشه ای نشسته ام و به صدای باران گوش می‌دهم. تمام روز را. و صدای باد.

دیشب در خواب زنی را در آستانه‌ی سی سالگی دیدم  که نمی‌دانست باید برود یا بماند. اما می دانست دارد پیر می‌شود. عشق می خواست.

دیشب خواب زنی را دیدم که با باران حرف می‌زد. بیدار شدم. به زندگیم نگاه کردم و دیدم هم خالی٬ هم پر است.

آمده‌ام اینجا تصمیم بگیرم. ترک کنم. فاتح شوم. نمی‌دانم چقدر موفق خواهم بود!

آن یک روز که قرار بود بیاید٬ نیامد. او هم که شبیه هیچکس بود٬ همینطور.

زندگیمان را با کتابهای جادویی و شعرهای عاشقانه می‌ساختیم؟

زندگی؟

همینطور؟

با دوراهی های تمام نشدنی و تصمیم های دوست نداشتنی؟

بی عشق؟

فِرِدی

من و آبجی کوچیکه و دوستمون، باهم یه لاک‌پشت 7 ساله داریم. من نمی‌دونم لاک‌پشتها چند سال عمر می‌کنن اما لاک پشت ما 7 سالشه و ابعادش هم بیشتر از 5 سانت نیست. از اولش هم همینقدری بود.

7سال پیش فِرِدی توی یک کانون بهزیستی به دست یه بچه که نمی‌دونم چند سالشه، پسره یا دختر، با خمیر درست شد. فردی یه گردن دراز و باریک داره و دوتا چشم قلمبه که هرکدوم یه طرفی رو نگاه می‌کنن. فردی یه موجود سبز و تودل بروئه!

ما فردی رو توی یه بازارچه‌ی خیریه خریدیم که به نفع بچه‌های معلول برگزار شده بود و همه‌‌ی چیزهای خریدنی ، کاردستی بچه‌ها بود. فردی چشم هر سه تای ما رو گرفت بنابراین قرار شد مال هرسه‌تامون باشه.

نکته‌ی جالب راجع به فردی اینه که اون زندگی جالبی پیدا کرده. فردی به کشورهای مختلف دنیا سفر می‌کنه. 7 سال پیش که دوستمون رفت پاریس اون رو هم با خودش برد. فردی 3 سال تو پاریس زندگی کرد و بعد برگشت ایران. یکسالی این‌جا بود تا باز  3 سال پیش با آبجی کوچیکه رفت مالزی. البته اون‌جا بیشتر وقتش رو به خاطر گرما توی یخچال می‌گذرونه. حالا قراره تا سال دیگه با من بره یه کشور دیگه. نمی‌دونم قسمت کجا باشه اما هرجا که باشه فردی هم باهام می‌آد. حتی اگر توی چمدونم له بشه یا توی یخچال فریز بشه یا از گزما آب بشه. اون رفیق نیمه راه نیست و خیلی صبور و مهربونه.

خیلی وقت‌ها به بچه‌ای که اون رو ساخته فکر می‌کنم. به این‌که اون رو انقدر مهربون ساخته. و این‌که شاید آرزوی اون بچه توی زندگی فردی شکل گرفته. آرزوی سفر و تجربه.