قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

برای ناخدای جوان (۳)

میدانست پشت تپه شنی شهر ساحلی کوچکی است.برای آخرین بار به کشتی نگاه کرد.باید قبل از سپیده دم از گذشته اش دل بکند تا در روز نو آدمی نو متولد شود. شاید شورواشتیاق از دست رفته اش را جای دیگری بیابد. به اقیانوس پشت کرد و به سمت شهر به راه افتاد.

برایش عجیب بود٬انگار قرار نبود دلش برای چیزی تنگ شود.انگار چیز ارزشمندی را قرار نبود به فراموشی بسپارد.بی خیالی و سبکی غریبی در دلش جریان داشت. ناخدای جوان دیگر ناخدا نبود.

به شهر که رسید آسمان کمی روشن شده بود.کنار نرده های ایوان اولین خانهء شهر کسی ایستاده بود و به جاده خیره شده بود.نزدیکتر که شد توانست چهره بشاش دختر جوان را ببیند.چشمان میشی دختر می درخشید. چیزی در دلش فرو ریخت.قبل از اینکه بتواند حرفی بزند دختر جلو آمد و با هیجان پرسید:

«آیا تو از سرنشینان کشتی به گِل نشسته ای؟»

ناخدای جوان یکه خورد.هنوز چند ساعت بیشتر نگذشته بود که دیگر از سرنشینان کشتی محسوب نمیشد! در این شهر غریب در اولین برخورد چه چیز را می خواستند به او ثابت کنند؟ آیا نمیتواند راهش را تغییر دهد؟ آیا به یک سرنوشت از پیش نوشته شده محکوم است؟!

نظرات 4 + ارسال نظر
کشکول چهارشنبه 5 مهر 1385 ساعت 04:29 ق.ظ http://kashkolans.blogsky.com

سفر بخیر ناخدا!

رضا چهارشنبه 5 مهر 1385 ساعت 05:04 ق.ظ http://mohajereshiraz.blogsky.com

یعنی چی ؟

همون چهارشنبه 5 مهر 1385 ساعت 03:34 ب.ظ

ببینم اسم این شهر ساحلی احیانا با م شروع و به ن ختم نمیشه؟

زامیاد چهارشنبه 5 مهر 1385 ساعت 07:21 ب.ظ

تو این قصه کلاْ هیچکس و هیچی اسم خاص ندارن! مثل کارتون پسر شجاع :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد