در استانبول:
بعضی وقتها فکر میکنم سفر از نان شب هم واجبتر است! برای من که اینطور است. تجربهی خیلی خوبی بود.
حالا من آدم جدیدی هستم؟
حداقل فکرم بازتر است و دانستههایم کمی بیشتر و انگیزهام خیلی خیلی بیشتر برای زندگی.
پرنس عزیز٬
در صورت تمایل به برگزاری مراسم پرشکوه ولنتاین٬ لطفاْ یک بسته شکلات لینت ِ فیورتا به اضافهی یکی از این گوسفندهای احمق گندهی عروسکی برایم بیاورید.
در صورت عدم تمایل بهتر است بدانید که بنده به هیچ عنوان به این بچهبازی ها عقیده و علاقهای نداشته و به کارهای مهمتری مشغول میباشم!
ارادتمند٬
پرنسس موطلایی منتظر در برج بلند
حنانه توی سالن فرودگاه میدوید و جیغ میکشید. دلش نمیخواست لُپ لُپش را با خواهرش شریک شود. تعجب کردم که یک دختر سه ساله ساعت ۳ صبح اینهمه انرژی را از کجا میآورد؟!
برفی میآمد بیرون که مطمئن بودیم پرواز با تاخیر انجام میشود اما اطلاعات پرواز هربار میگفت که طبق برنامه انجام خواهد شد. البته آخر فهمیدیم که سه ساعت تاخیر همان «طبق برنامه » حساب میشود.
یک هفته بیآبی و بیبرقی و بی تلفنی تمام شده بود و آخرین روز هفته هم با معطلی در سالن سرد فرودگاه میگذشت. راستی میدانستید که هند و مالزی جزو پروازهای خارجی محسوب نمیشوند؟ خب٬ آخر پروازشان هنوز مهرآباد است و ما دچار گُه گیجه شدیم!
حاج آقا بهمنی در گوش عروس و دامادش دعا خواند و پیشانیشان را بوسید و بدرقهشان کرد. آنطرف شراره که توی آن هوا سندل روباز بدون جوراب پوشیده بود! ( به خدا مردم دیوانهاند) با براد پیت عکس یادگاری میگرفت. ( با آن تیپ خفن مطمئناْ خود براد پیت بود)
وقتی همه مسافران سوار هواپیما شدند همراهان کمکم برگشتند خانههایشان که روز جمعهای بخوابند. فقط ما چند نفر مانده بودیم. ما و خانوادهی حاج آقا بهمنی. دقیقاْ ساعت پرواز که شد آقا مسعود بدو بدو آمد تو و خود را رساند به کانتر گرفتن بار. اما دیر شده بود. برش گرداندند. آقا مسعود قیافهاش دیدنی بود.
خلاصه همانطور که هواپیما داشت « دی آیس» میکرد٬ بعد از ۶ ساعت ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم خانه. هیچکس جز ما آنجا نبود. یعنی به جز کارکنان فرودگاه. داشتند درهای آهنی سالن را با دستگاه فِرِز تکه تکه میکردند( به قول خودشان مثل هرسال). ۱۲ بهمن است آخر. قرار است آنجا برنامه ای باشد و گروه موسیقی و آقا مدیر صدا و سیما هم میآید.
این هفته به جان خودم حالی داد. حالا به کی نمیدانم! نمره زبانمان را گرفتیم و شادمان گشتیم. نمایش افرا را دیدیم و همچین شادمان نگشتیم. راستی ثبت نام آیلتس چه حالی به دوستان داده بود دیروز. من به عنوان روابط عمومی مرکز آیلتس به بیش از ۲۰ نفر از صبح توضیح میدادم که : بابا جانِ من٬ خب سرورشان لابد ایراد دارد نگران نباشید هیچکدامتان ثبت نام نکردید. یک روز دیگر را حتماْ مشخص میکنند!
میخواهم بخوابم. جدی میگویم. هنوز شش عصر است که باشد!
هر چه مشکی باشد شیک میشود.
توی یک موسسه مینشینی و میبینی 80 درصد کارمندان و مراجعین( که از جامعه محترم زنان هستند) مشکی پوشیده اند. حالا دروغ چرا؟... 2 نفرشان هم قهوهای سوخته پوشیده بودند. دانشجویان، کارمندان، فروشندگان، معلمان. حتی خانمهای خانه دار و دختران پشت کنکوری و دختران دم بخت و دختران بختبرگشته همهشان مشکی میپوشند! مخصوصاً وقتی سردتر میشود انگار دیگر نمیشود هیچ رنگ دیگری به تن کرد.
یک جاهایی اجبار است. رنگهای تیره ( میگویند: سنگین)، در زندگیهایمان تزریق شده. وقت انتخاب ناخودآگاه میرویم سمت مشکیها. مشکی به همه رنگ میآد؟ با همه چیز راحت سِت میشود؟
رنگ را از ما گرفته اند. خیلی چیزها را گرفته اند خب! خودمان هم یادمان رفته، مثل باقی چیزها. اگر فقط مانتوی مشکی بفروشند هم کسی صدایش در نمیآید. مثل باقی چیزها. رنگ از زندگیمان رفته. ایهام نیستها. منظورم خود رنگهاست: سبزوآبی و قرمزو زردو بنفش و...آهان، منظورم همهی رنگهاست با تمام طیفهایشان.
از بالا که به شهر نگاه میکنی، تیره و سرد و بی روح است. حالا گیریم از آن روزها باشد که هوای تهران پاک پاک است. باز هم تیره و مرده و سرد است. نگاه عابرین که ناخودآگاه از روی هم میگذرد تنها یکسری رنگهای سرد و تیره میبیند. کسی فکر میکند که این یک فاجعه است؟
هَبَش و گیتا هر روز با ساریهای رنگی سر کار میآمدند. و این به تنهایی برای شروع یک روز خوب کاری کافی بود. لباسهای سنتی گل منگلی مالایاییها را دیده اید؟ لابد گفته اید: چه دهاتی؟ گلهای آبی روی زمینهی طلایی. گلهای سفید روی زمینهی آبی. گلهای صورتی روی زمینهی سرخابی. گلهای... همهی لباسها پر از گلهای درشت است. همه رنگ. حتی قطارهایشان را با نقشهای گل و گیاه پر میکنند. و اینکه هر روز، هر جا که میروند این نور و رنگ و تازگی و گرما را با خود میبرند. چشمهایشان شاد است، حتی اگر دلشان نباشد. ما دلهایمان مرده و از لباسهایمان پیداست.
۱) خانم مجری به مهمان برنامه: اِ... مگه تهران سال ۱۳۱۷ افتتاح شده بوده؟؟؟
۲) خانم مجری به شنوندگان٬ ۵ دقیقه بعد: امیدواریم مسئولین به این فکر بیاندیشند!