چشمام رو میبندم. صدای تکتک سازهای ارکستر رو به طور نامنظم میشنوم که دارن کوک میشن. صدای همهمهی آدمهایی که هنوز رو صندلیشون ننشستن. صدای مچاله شدن یه کیسهی پلاستیکی، صدای یه خانمی که پشت سر هم میگه: ببخشید... ببخشید... چشمام رو باز میکنم و میفهمم که با منه. صندلیش بعد صندلی منه. براش بلند میشم که رد شه. اونم تنهاس.
دوباره چشمام رو میبندم. چشمام رو باز میکنم، روی صحنه یه مردی با موهای سیاه وایساده که یه عروسک خودساخته داره که عاشقشه. با عروسکش شراب مینوشه، اون رو سر میز میشونه و بعد هم باهاش میرقصه. وقتی میرقصه مردم میخندن. مردم احمق نمیفهمن که این تلخترین و غمانگیزترین صحنهی این نمایشه!
من قلبم فشرده میشه، انقدر فشرده که دلم میخواد همونجا بزنم زیر گریه.
پرده آخر با یه عروسی تموم میشه، عروسی دختر و پسر مو بور! مردی که موهای سیاه داره در آخرین لحظات نمایش ایستاده گوشه سن و عروسکش که دست و پای چوبیاش از هم جدا شده، افتاده زیرپاش. سرش رو توی دستاش پنهون میکنه و اشک میریزه.
نمایش اینجوری تموم میشه و من دلم میخواد دستم رو از میون تمام مردمی که دارن دست میزنن و کل میکشن و داد میزنن براوو، دراز کنم تا برسه به مردی که موهای سیاه داره. بعد بغلش کنم و بگم: من میفهمم، این مردم همه احمقن... من میفهمم!
*
پیغام میده کجایی؟ میگم تنها تو میدون لستر. میگم کجایی؟ میگه تنها تو خونه!