از شینا پرسیدم میدونی طلوع خورشید تو این خراب شده کِیه؟ گوگل کرد و گفت هفت و نیم صبح. فکر کردم میتونم بیدار شم؟ میتونم بیدارشم! ساعت هفت فرداش هوا تاریک بود هنوز. انقدر سرد بود که نشسته بودم توی تختم و پتو رو تا گردنم کشیده بودم بالا، دو طرفش رو هم از دو سر شونهام داده بودم پشت. فقط دست راستم بیرون بود که تلفن رو بگیره. شمارهاش رو گرفتم، روبروم پنجره بود. بیرون پنجره هوای تاریک، ابرهای توهمرفتهی عبوس. با اولین زنگ گوشی رو برداشت. نمیشه گفت یه دل سیر، اما حرف زدیم. یعنی فقط قربون هم نرفتیم و احوالپرسی نکردیم، حرف زدیم! بعد همینطور که صدای فرفری توی گوشم بود هوا روشن شد. داشت صبح میشد با اینکه آفتابی در کار نبود. منم داشتم صبح میشدم. یهو گفت دیدیش؟ گفتم نه!
تلفن رو که قطع کردم طی یه عملیات انتحاری پتو رو زدم کنار و دویدم سمت دستشویی. چند دقیقه بعدش نشسته بودم جلوی لپتاپ و داشتم ۶۰ دقیقه دیروز رو میدیدم. اما خبر روز دیگه غزه نبود، میدون تحریر بود. الان تازه میفهمم چرا همه این چند وقته میپرسیدن ازش خبر داری یا نه. با جلیقه ضدگلوله دیده بودنش! فکر کردم زندگیام یهو باز داره ملودرام میشه، رفتم رو برنامه بلور بنفش کلیک کردم و مستند شهرام شبپره رو دیدم. داشت یه ملودی میساخت واسه خودش و شهره! ترجیح دادم برگردم رو میدون تحریر. من قبلا دلم میخواست برم مصر، ابوالهول و نیل رو ببینم. با اهرام حال نمیکنم (چه غلطا!). اما الان دلم میخواد برم مصر، ابوالهول و نیل و تحریر رو ببینم. مخصوصا الان که باز یکی ادعای خدایی کرده توش. تازگیا همه خدا شدن چرا؟ خدا بودن کار سختیه دوستان، آخه چرا انقدر اوسکولین شماها؟
من آدم صلح طلبیم. اما بعضی وقتا که به بعضی آدمها فکر میکنم، میبینم همونقدر که صلحطلبم، به همون اندازه هم میتونم هار و خشن بشم.
یکی مدام داره فین میکنه و رشتهی افکارمو جر میده توی مترو... نمیذاره تمرکز کنم دیگه رو این پست. اگر یه بار برای همیشه یه فین اساسی می کرد، دیگه دوازدهتا ایستگاه رو مخ من نویز نمینداخت. باید پاشد، باید از پله برقیها بالا رفت، باید شالها رو محکمتر بست. این باد نمیاد مارو با خود ببره راحت شیم!
وسط این متن فین رو خوب اومد دوستمون:)