هوا آفتابیه و حتما دلیلش اینه که من امروز برنامه نداشتم پامو از خونه بذارم بیرون! چون دیروز که باید میرفتم اثر انگشتم رو در خدمت قلمرو پادشاهی بریتانیای کبیر بگذارم، داشت یه بارون نمناک خر میاومد و اتوبوسها هم از آدم لبریز بودن. من تا حالا ۶ بار انگشتامو به اینا نشون دادم و اینا چک کردن که احیانا تروریستی چیزی نباشم. اما بازم نامه فرستادن و درخواست کردن که بیا ثابت کن دزد و قاتل نیستی. خلاصه که خیلی آدمای مقرراتی ِ شکاک ِ وقیح ِ چلمنی هستن از نظر من.
ولی خب همه جا آدمای خوب و بد باهم پیدا میشه و باید حساب خانوم اَدل رو از بقیهشون جدا کرد. مخصوصا وقتی جیمزباند از روی پل پرت میشه پایین و اون اسکایفال رو میخونه براش! این جیمزباند یه جوری بود. یعنی یه جورایی مثل همیشه بود اما خیلی هم فرق داشت. الان میدونم که کاملا متوجه شدین چطوری بود. من از دنیل کرگ بدم میاد. به نظرم بدترین قیافه و ظاهر رو داره برای جیمز باند بودن، اما فیلم خوب بود و دنیل هم بعضی جاها بد نبود، فقط پیر بود. ببینین داریم در حدواندازه جیمز باند صحبت میکنیما، پانشین برین ببینین و بگین تف به روت این فیلمای اکشن و سرگرمکنندهی توخالی چیه میبینی؟!
قبل شروع فیلم داشت «آرگو» رو تبلیغ میکرد که راجع به گروگانگیری آمریکاییها تو ایرانه و من همینطور داشتم فرو میرفتم توی صندلیم، که وای انگار الان همه میدونن من ایرانیم و ای وای، ما بودیما ۳۰ سال پیش. اما کمکم به خودم مسلط شدم و یادم افتاد ما سفارت بریتانیا رو هم تازگیا بستیم پس هنوزم ماییم بعد ۳۰ سال و معلوم نیست تا چند سال دیگه بازم ماییم روی پرده سینما و تلویزیون که با اینکه میگیم به همه چی معتقدیم ولی یه کارایی میکنیم که انگار به هیچی معتقد نیستیم!
اصلا این بحثهای سطح بالا به من نمیاد. من بیشتر دلم میخواد راجع به جاکفشیام حرف بزنم که دیروز خریدمش. بعد دوسال دیگه لازم نیست کفشهامو همینطور بچینم کنار در. البته وقتی داشتم سرهمش میکردم یکی از چوباش در رفت و انگشتم رو به اندازه یه سانتیمتر پاره کرد که الان دلم میخواد بهتون نشون بدم و انگار که زخم شمشیر خوردم، کاری کنم دلتون برام بسوزه. کاش یکی بوس میکرد خوب شه! هوم...
چون هیچکس نیست که انگشت و جاهای دیگه رو بوس کنه که خوب شه، بهتره راجع به جمعه حرف بزنم که از ایستگاه ویکتوریا اومدم بیرون، به نقشهی پرینت شدم نگاه کردم و اصلا نفهمیدم کجام! بعد یه خانومی که پالتوی بلند مشکی پوشیده بود و یه کلاه گنده سرش بود بهم لبخند زد و من دیدم روی پالتوش نوشته اطلاعات. بهش گفتم تئاتر سنت جیمز و اون جواب داد که اون ساختمون شیشهای رو میبینی؟ گفتم اوهوم. گفت برو سمت اون و بعد که رسیدی بهش بپیچ چپ و بعد مارکس اند اسپنسر رو میبینی و دوباره میپیچی چپ. گفتم اوهوم. ادامه داد که بعد میرسی به پاب فونیکس و تئاتر دقیقا چسبیده به اون. من خیلی ازش تشکر کردم و راه افتادم. اما وقتی به مارکس اند اسپنسر رسیدم یادم رفت چپ بپیچم یا راست! و اسم پاب رو هم یادم رفت. یعنی یه همچین حافظهی قابل دفاعی دارم. بعدش ۱۰ دقیقه رفتم سمت راست و چون دیدم دارم از آبادی دور میشم برگشتم سمت چپ و خب پیداش کردم. سنت جیمز با اینکه هیچ شباهتی به تئاتر شهر نداشت، منو یاد سالن چهارسو انداخت. خیلی تعجب کردم که واسه نمایش «بابا لنگ دراز» هر کسی اومده بود بالای ۶۵ سالش بود. آدم خیلی احساس تنهایی میکنه به خدا این صحنهها رو میبینه. خب من هم تئاتر رو دوست دارم هم کارتون رو. واقعا برنامه مناسب سن من چیه پس؟؟؟
نمایش یه موزیکال دونفره بود. جروشا ابوت و جان اسمیت. توی یه صحنهی واحد. یه تیکه از صحنه دفتر بابا جان بود و بقیه صحنه آزاد بود برای تبدیل شدن به لوکیشینهای دیگه. نمیتونم بگم خیلی باشکوه و هیجانانگیز بود. یه ربع، بیست دقیقه اول باید عادت میکردی که همه چیو خود جودی تعریف کنه. من از ریتم نمایش خیلی خوشم اومد. میترسیدم خسته کننده بشه بعد چندتا نامه اول، اما نشد. خیلی خوشم اومد وقتی نامهها رو دونفری میخوندن. یعنی یه تیکههایی رو جودی وقتی داشت مینوشت و همزمان میدیدی جان اسمیت داره اون رو میخونه توی دفترش، این بده بستون توی نمایش خیلی خوب دراومده بود. فقط به نظرم نقطه ضعفش، صحنه آخرش بود که بالاخره این راز فاش میشه و جودی میفهمه که بابا جانش عجب هلوییه! (سطح نقد!) یه جوری بود، انگار یهو همهچی تموم میشه میره پی کارش. آدم دوست داره دراماتیکتر باشه این صحنه. منظور از «آدم» در این جمله منم چون نمیدونم بقیه چی فکر میکردن.
موقع برگشتن یه ساندویچ خریدم از توی ایستگاه و تا خونه گاز زدم و به این فکر کردم که نباید دیگه داستانهای عشقی رو در هیچ قالبی دنبال کنم! اثر بدی روم میذاره. باعث میشه دلم بخواد. همون جیمزباند برام مناسبتره!
.
شنبه با صدای تو!
*آهنگ اسکایفال از اَدل
کلا هوا همیشه با آدما لجه وقتی یک قرار مهم داری محال هوا ابری طوفانی نباشه. به منم سر بزن و نظر بده. یا حق
من برعکس تو اصلا از فیلم اسکای فال خوشم نیومد. البته کلا از این تیپ فیلم ها نمی پسندم.
فیلمهایی مثل جیمزباند جزو فیلمهای لیست طلایی من نیستن اما من از دیدن فیلمهای گیشهای خوب هم به اندازه خودش لذت میبرم. مثلا ماموریت غیرممکن یک و دو با بازی تام کروز یا فیس آف نیکلاس کیج! یه موقعهایی باید چرت و پلا هم دید :))
مثل مواقعی که آدم دلش هوس هله هوله و چیپس و پفک میکنه ، مثل مواقعی که آدم دلش هوس عباس قادری و جواد یساری میکنه ، مثل مواقعی که آدم دلش میخواد بشینه تو جمع زنهای فامیل تخمه بشکنه و غیبت هاشون را گوش بده و حالش را ببره مثل مواقعی که آدم دوست داره کتاب های ژول ورن و فهیمه رحیمی و دانیل استیل بخونه ، از برج عاج خواص با بصیرت -البته به زعم خودش -بیاد پایین و تو شلوغی عوام بی بصیرت وول بخوره ... خیلی حال میده