من هیچوقت هیچی رو صددرصد دوس ندارم. شما دارین؟ حالا ممکنه بعضی آدما رو اینطوری تموم و کمال دوس داشته باشم اما بقیه چیزا رو نه. مثلا آدم میتونه دوستار یه نویسندهی باحال باشه، اما به هرحال اون نویسنده هم یه جاهایی زر زیادی زده دیگه، نمیشه همهش نبوغ ۹۸٪ باشه که. دیشب فیلم «بانو» رو دیدم. یه فیلم درباره آنگ سان سو کی. فیلم مال لوک بسون بود و واقعا فیلم بدی بود. اصلا دوسش نداشتم. تقریبا هیچی از شخصیت سو کی نفهمیدم. تنها نکته مثبتش این بود که متوجه شدم اسم کوچیک این خانم آنگ سان نیست، اسمش سوئه!
میدونی من از اینکه یکی رو خیلی فرشتهوار نشون بدن بدون نقاط ضعفش بدم میاد. شاید برای همینه که هنوز قهرمان برای من یکی خرمگسه، یکی بتمن! چون اینا آدماییان که خودشون درد دارن، خودشون ضعف دارن، میترسن و این چیزا رو میتونی توی کتاباشون بخونی یا تو فیلم ببینی. خرمگس وقتی توی سلولش منتظره تا تیربارونش کنن، بازم گریه میکنه برای مونتانلی، بهش التماس میکنه برگرده و باهاش فرار کنه و به همه بگه که اون پسرشه! یعنی این آدما با تمام عقدههاشون و احساسات سرخوردهشون آدمای بزرگی هستن و به نظر من برای همین واقعی و دوست داشتنیان. اما توی فیلم بانو فقط یه شوهر از خودگذشتهی عاشق میبینی که فدا میشه برای سو و دوتا پسرهاش که ۱۲ بار طی فیلم میپرن تو بغل مامان یا باباشون. شاید اسم فیلم رو باید میذاشتن «شوهر بانو»! به خدا راست میگم. شخصیتپردازی فیلم تقریبا صفره و کارگردان فکر کنم عاشق شوهره است. از فعالیت سیاسی بانو جزئیات خاصی نمیبینیم. فقط دست تکون میده برای طرفداراش توی کمپین و دوتا کلمه «دموکراسی» و «خشونت پرهیزی» رو هی تکرار میکنه. فیلم خیلی ابتدائیه و من از کسی که لیون رو ساخته حرصم میگیره که اینو اینجوری درست کرده.
*
میگم: برم یه دوش بگیرم و بخوابم، خیلی خستهام.
میگه: برم یه دوش بگیرم و برم سر کار.
یه همچین فاصلهای داریم از هم یعنی!
من تقریبا 9 ماهه دارم میخونمت و خط اخر این نوشته برای اولین بار بود که توی ِ این صفحه خنده رو به لبهام اورد ؛ هر چند تلخ اما خنده بود ..
شاید هم بخاطر این بود که حس کردم این فاصله های اینجا به اونطرف هم رسیده ...
چرا قبلش فکر میکردم اون ور نبوده ؟