حالا من مدام مینویسم. صبحها روبروی پنجره، روی پلهبرقیهای مترو، فشرده میان آدمهای توی قطار، سبد به دست توی فروشگاه بزرگ و شبها خسته بالاسر سینک ظرفشویی.
حالا مدام مینویسم توی مغزم. همه جا مینویسم، الا توی وبلاگ. بعد که مینشینم برای نوشتن، میبینم همهی داستانهای ناب گریختهاند. تمام تشبیهات بکر، تمام لحظههای من، تنها مال من... از من... گریختهاند!
چه مهر پر کاری ! گفتم نکند کودکیتان را به مدرسه فرستاده اید که فرصت نوشتن ندارید ! معلومم شد که کودکیتان سرجایش است ، ذهن بزرگسالیتان گریز پا شده است ! خوشا به حالش ! مال ما که از سرکوچه آن ورتر برود به هن و هن می افتد و ترس برش برمیدارد و زود برمیگردد ، نه اشتباه نشود نمره چشممان تغییر نکرده ، افق دیدمان کوتاه شده ! چه کنیم که فکرمان از میدان دیدمان خارج نمی شود