دنیل، من از خانه گریختم. من از جایی که تو در آن نبودی گریختم؛ از جایی که به آن باز نمی گشتی. چمدانم را برداشتم و شبانه پرواز کردم. اینبار صندلی کنار راهرو را گرفتم. صندلی شماره 13. آنرا یک ماه قبل از پرواز انتخاب کرده بودم. دنیل، دیگر صندلی های کنار پنجره فایده ای برایم ندارند. وقتی ارتفاع می گیری، ابرها دیگر نمی گذارند مسیر رود را ببینی یا ماشین های ریز را بشماری. مزرعه هایی که مثل لحاف چهل تکه روی زمین دوخته شده اند، دیگر پیدا نیست.
من به مامور فرودگاه نگاه کردم و محکم گفتم «می روم خانه». اما در دم دلهره ای به دلم راه پیدا کرد که صدایم را لرزاند. من از خانه ای می گریختم و به سوی خانه ای دیگر می شتافتم.
دنیل، ما سدی را شکسته ایم؛ ما تا ابد آواره ایم.
من شما رو، بهتر بگم مردن در جزیره ها رو ... یک بار نه ده بار نه هر ماه شاید بیشتر از 100 بار می خونم و باهاشون غرق میشم. نمی دونم چی بگم. واقعا نمی دونم.