قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

قدم زدن روی آب

هیچ چیز بی دلیل اتفاق نمی افتد.

شخصیت شناسی- اِستِر

اِستِر از آن دخترهایی است که اگر پسر بودم حتما همان روز اول سر صحبت را با او باز می کردم. یا به قولی سر شاخ را بند می کردم! اِستر موهای فر قرمز رنگ دارد که همیشه چند طره از آن روی پیشانی اش افتاده. پوستی بسیار سفید و کک و مک های خیلی ریز روی گونه و بینی. طرز لباس پوشیدن اش نسبت به بقیه همسن و سال هایش خیلی متفاوت است. ظریف و کشیده است و خیلی باوقار لباس می پوشد. همیشه یک پایش را روی پای دیگر می اندازد و انگلیسی را با سلیس ترین لهجه ای که من از انگلیسی می شناسم صحبت می کند. یک بار که داشت میان دو کلاس با مادرش تلفنی حرف می زد، حرف هایشان را ناخواسته گوش دادم. یعنی در اصل من سروپا گوش شده بودم ببینم چطوری حرف می زند اما خب نزدیک من نشسته بود و برای همین نمی توانم بگویم استراق سمع کرده ام. آهان، داشتم می گفتم که با مادرش حرف می زد و در نهایت گرمی و صمیمیت، یک ادب و احترام خاصی در طرز صحبت کردنش بود که من لذت بردم. اِستر فقط یک اشکال بزرگ دارد و به خاطر همین یک ایراد هم اگر پسر بودم محل سگ هم به من نمی گذاشت. اِستر خارجی ها را دوست ندارد. روزهای اول که سر کلاس به بچه ها سلام می کردم رسما رویش را بر می گرداند. یک بار هم پشت چراغ قرمز این اتفاق افتاد. منتظر بودیم چراغ سبز شود که دیدم جلوی من ایستاده. برگشت توی چشم من نگاه کرد، من سلام کردم و او هم با اکراه نگاهش را برگرداند! البته این ترم سر کلاس مختصر نویسی (شورت هند) بی هوا شروع کرد با من حرف زدن. آن هم به خاطر اینکه دو جلسه غایب بود و می دید من تند تند دارم تمرین ها را می نویسم و او از چیزی سر در نمی آورد. خوشم می آید که زرنگ هم هست. کلا خوشم می آید از این دختره ی نژادپرست موقرمز.

ویکتور فرانسوی است. همین کلمه ی «فرانسوی» برای این انگلیسی ها کافی است که ویکتور را توصیف کنند. توی تمام کلاس ها بیش از اندازه مشارکت می کند. همیشه سر تمام موضوعات بحث می کند، به سوال ها جواب می دهد، آخر هر بحث سوال های خودش را می پرسد اما آخر ترم، سر کارهای گروهی جیم می شود و تکالیف اش را نصف و نیمه انجام می دهد. روزهایی که همه تا خرخره خودمان را با پالتو و شال گردن و کلاه پوشانده ایم، ویکتور با یک شلوارک و تی شرت که تنها رویش یک ژاکت سبک پوشیده، وارد کلاس می شود. خیلی وقت ها از خانه تا دانشگاه را می دود که به گمانم یک ساعتی طول می کشد. وقتی می رسد از عرق خیس است. ژاکتش را در می آورد و به بغل دستی اش می گوید: «اگر بوی گند آمد، منم!» بچه های کلاس وقتی ویکتور با چنین قیافه ای وارد کلاس می شود با شماتت سر تکان می دهند و می گویند: «فرانسوی آمد!»

سونیا و جِید تقریبا هر ده دقیقه یکبار یک عکس دونفره از خودشان در فیس بوک آپلود می کنند! اگر دوست پسرهایشان را ندیده بودم مطئمن بودم که پارتنر هم اند. البته الان هم گزینه ی بایوسکچوال بودنشان هنوز روی میز است. این دوتا دختر سوئدی از آن مدل دانشجوهای سرخوش و خوشحال و بی استرسی هستند که تقریبا هفتاد درصد زمانشان به تفریح و مست کردن و عکس گرفتن از خودشان می گذرد. خیلی مهربان و معاشرتی اند. کلا من هرچه سوئدی دیدم در دانشگاه خیلی آدم های مهربان و صمیمی ای بودند. تصور من از سوئدی ها این نبود. در عوض ایتالیایی هایی که باید خیلی گرم باشند و شبیه ایرانی ها باشند و اینها، به جز هموطنان خودشان با دیگران گرم نمی گیرند.

مادر ریچارد پرستار است. این را چندین بار به بهانه های مختلف سر کلاس گفته است. یک جوری انگار به مادرش افتخار می کند. کلا به خودش هم خیلی افتخار می کند. کلاهش را تا نوک دماغش می کشد پایین و آل استارهای خاکستری بی بندش تقریبا به تار و پود رسیده اند از کهنگی. یک بار که کلاهش را برداشته بود نشناختمش! یک حس خودشیفتگی و با تجربگی دارد نسبت به بقیه همکلاسی هایش. همیشه و در هر مورد صاحب نظر است. شغل رویایی اش: کار در فایننشیال تایمز.

مَدی گِرد است. دقیقاً گرد. صورت گرد و اندام گرد. اما اعتماد به نفس بالای هزار او باعث شده تا همیشه دامن های یک وجبی بپوشد. مَدی یک بلک بری دارد با قاب پلاستیکی صورتی که همیشه ی خدا سرش توی آن است. یعنی بدون وقفه اس ام اس می خواند و جواب می دهد یا توی فیس بوک پلاس است. یک آدم همیشه آنلاین است که از برق کشیده نمی شود. به همه چیز به جز گوشی موبایلش بی اعتناست. حتی تذکرهای استاد برای خاموش کردن گوشی لعنتی.

من؟ من هنوز یک خارجی خاورمیانه ای هستم که نمی توانم خیلی روان انگلیسی حرف بزنم. هنوز دوستی در دانشگاه ندارم و خیلی هم به خودم افتخار نمی کنم. با زندگی جدیدم دست و پنجه نرم می کنم و هر روز برایم تجربه ای است. دامن های بلندتر از یک وجب می پوشم و گوشی موبایلم هنوز به اینترنت مجهز نیست. هیچوقت در عمرم به اندازه ی چهار ماه گذشته درس نخوانده بودم. از اینکه کار با ایندیزاین را بالاخره یاد گرفته ام خوشحالم و فکر می کنم که اگر هنوز ایران مانده بودم هیچوقت نمی توانستم اینهمه چیز جدید یاد بگیرم. زندگی کردن به تنهایی در یک اتاق را یاد گرفته ام و شریک شدن یک خانه را با غریبه ها. خودم را جمع و جور می کنم. نمی توانم هنوز بگویم که به همه چیز مسلط شده ام اما وضعم از اول خیلی بهتر است. گاهی فکر می کنم برای خیلی چیزها پیر شده ام اما هنوز به بعضی چیزها امیدوارم. ولع دارم برای رشد کردن اما آنچه می خواهم همیشه بزرگ تر از حدی است که در دستانم جا بشود. حس می کنم دیگر وقتی برای آرزوهای بزرگ نیست. یا باید حالا و در همین لحظه آرزوهایم را وارد زندگی ام کنم یا برای همیشه عقب بنشینم و ساکت شوم.

 

نظرات 6 + ارسال نظر
طاهر پنج‌شنبه 5 اسفند 1389 ساعت 11:58 ب.ظ

نمی دونم اسمتون چیه؟
ولی اتقافی یهوی افتادم وسط وبلاگ شما.. البته مسئولین فیلترینگ ایران هم بی تقصیر نبودن! چون زدم سایت بی بی سی فارسی که یهویی صفحه اومد که مسدود است و.. بعد یه صفحه دیگه اورد که لینک blogsky بود. منم همین طور کلیک کزدم اومد وبلاگ شما...به هر حال وقتی چشمم افتاد به نوسته هاتون خوشم اومد
گرم نوشتین و صمیمی و همین که اهل تجربه هیا تازه هستین خیلی خوبه.
حالا چی می خونین انگلستان؟
البته من ایران هستم فعلا و برق خوندم و 29 سالمه

زامیاد جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 01:47 ب.ظ

طاهره جان از اینکه ناخواسته به این وبلاگ اومدی اما حوصله کردی و نوشته هاش رو خوندی خوشحال شدم. من روزنامه نگاری می خونم.

طاهر جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 06:42 ب.ظ

روزنمه نگاری !
پس بخاطر همین اهل تجربه چیز های تازه هستین و برای همینه که خوب می نویسین.
البته محض اطلاع اسم من طاهر هستش نه طاهره ! یعنی پسرم نه دختر!
شما حتما داستان هم خوب می نویسین. چون نوشته هاتون شبیه داستان های کوتاه مستنده. البته درسته من رشتم فنی مهندسیه ولی به ادبیات و نوشتن علاقمندم ...
وجه اشتراک من و شما تو اینکه ایران رو ول کردین و رفتین پی آرزو هاتون یکیه. البته من هنوز یه خورده از آرزوهامو دارم اینجا دنبال می کنم و لی می دونم مسیر آرزو هام و سرنوشتم اون طرف هستش.فعلا به اروپا سفری نداشتم ولی فرهنگ جنوب شرق آسیا رو خوب می شناسم
نوشته های شما منو یاده " کیمیاگر" پائولو کوئیلو انداخت

طاهر جان بی نهایت از اشتباه تایپی که پیش آمد عذر می خوام. من داستان کوتاه هم می نویسم و امیدوارم یک روز داستان های خوبی بشن. من خیلی تحت تاثیر کیمیاگر پائولو کوئیلو شروع کردم به نوشتن. احتمالا هنوز و فکر کنم همیشه اثر قلم اون در نثر من مشخص میشه.

من هم رشته ی فنی خوندم قبلا، مهندسی نساجی، اما اون رشته منو راضی نکرد. من چندین سفر به مالزی هم داشتم ، همچنین هند. امیدوارم بتونم همه ی رنیا رو ببینم. مهم اینه که آرزوهامون رو جدی بگیریم و خفه شون نکنیم. هرجا که می خوایم باشیم.

دنیای متفاوت شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 12:05 ب.ظ http://www.elhamkh2001.persianblog.ir

زامیادی جون می دونی چیه؟ راجع به این بحث تنهایی که گفتی منم شاید تو یه برهه هایی اینو تجربه کردم و از خودم دچار نارضایتی شدم.
من پارسال تو هلند مجموعه دوستام یک ترکیبی از اروپایی تبار ها بود که به واسطه یک برنامه مشترک باهم بودیم و شاید چون هممون تو اون کشور خارجی تازه وارد بودیم ناخودآگاه دوستیمون پا گرفت. اما در غیر این صورت قاطی شدن با اینها کار ساده ای نیست به دو دلیل:
ما تو این جمع ها مشکلمون تنها از خاورمیانه ای بودنمون نیست، یعنی تنها مشکل از این جبر جغرافیایی نیست،‌مشکل از تفاوت هاییه که این خطه جغرافیایی با اروپا داره. مطمئنا تفاوت های فرهنگی رو خودت تجربه کردی پس اونا هیچ.
اما اینها با اینکه مال کشورهای مختلف هستن در نهایت از یک قاره میان و مشترکاتشون بیشتره،‌همشون تو بچگی سیمسون می دیدن در حالی که ما چوبین می دیدیم یعنی حتی برنامه های تلوزیونیشون هم با هم متفاوته،‌اینها تو مدرسه اردو می رفتن کشورهای دیگه یا یه هفته تو کشتی ما می رفتیم پارک منظریه نزدیک جمکران. تاریخی که اینها دنبال می کنن هم با مال ما فرق داره. خاطره های دوران جوونیشون هم حتی با ما فرق می کنه. حتی جوک هاشون هم با ما متفاوته.می خوام بگم وقتی تو این چیزها هم حرف همو نفهمیم خوب ناخودآگاه مشترکاتمون کمه و صمیمی شدن سخت تر میشه. چون وقتی از این چیزا حرف می زنن تو هیچ ایده ای نداری که نظر بدی.
عامل بعدی هم به نظر من سنه. همکلاسی های من عمدتا تو رنج سنی 22-23 بودن. من تو ایرانشم دنیام کلی با دنیای 22 ساله ها متفاوت شده چه برسه به اینها. اون موقع که 22 سالم بود کلی حال می کردن هر شب برم مهمونی یاب بیرون با دوستام اما الان خیلی آروم تر شدم. برای همین هم به نظر من باید خیلی هز لحاظ سنی خودت رو کوچیک کنی اگه بخوای همراه اونها تفریح کنی. خوب همه اینها باهم پیدا کردن دوست خارجی رو مشکل می کنه و به نظرم باید خیلی اجتماعی باشی تا بتونی قاطی بشی:)
موفق باشی در دوست یابی

طاهر شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 01:45 ب.ظ

بله کیمیاگر پائولو کوئیلو رو خیلیا اثر گذاشته. بخصوص وقتی آدم می فهمه پائولو از سن 29 - 30 سالگی بعد از یک دوره شکست طولانی تو زندگیش این نوشته ها رو نوشته و مشخصه به یک انبساط روحی بزرگ رسیده در عین حال که همیشه می گه یه آدم معمولیه.
من نوشته هاتون رو دنبال می کتم. می خوام بنویسین و بخونم. همین طور ساده و صمیمی که حتی از تجربه های رمانتیک تون هم نوشتین.
آدم وقتی به سن 30 سالگی می رسه و بعد اون، از خیلی از هیجانات قبلی رها شده و دنبال جمع و کسایی هست که دنبال تجربه های جدید رفتن و ریسک کردن ور دوست دارن تا از دچار یکنواختی زندگی نشن.
من به خاطر اینکه تو شرکت خودم کار می کنم، مشغله کاری زیادی دارم. ولی به قول معلم ادبیات دوران دبیرستان : " "ادبیات مرهمی است بر زخم های ناشی از ریاضی و فیزیک !"
پس بنویسین... همین طور ساه و صمیمی


نغمه دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 10:00 ب.ظ

خوشحالم که زندگی نو در مکانی نو را لمس میکنی (کیبوردم ناقصه)
سرتو بالا بگیر و لبخند بزن هموطن
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد