مصاحبه ی سوسن تسلیمی با بی بی سی را دیدم و گریه کردم. یاد فیلم باشو افتادم و گریه کردم. عکس های مردم قاهره را دیدم و گریه کردم. تکه هایی از پروژه ی «زندگی در یک روز» رایدلی اسکات را دیدم، همراه با مصاحبه های شرکت کنندگانش و گریه کردم. پارازیت دیدم و گریه کردم. با پدرم چند کلمه ای تلفنی حرف زدم و بعد از قطع کردن گوشی...
دماغم را هی بالا کشیدم و چشمهایم را با دست پاک کردم. بعد فکر کردم احتمالا یک جای دیگر دارد می لنگد. یک چیز اصلی هست که دارد مرا فشار می دهد. من هی دارم نمی روم سراغش و او هم برای همین است که راهش را در همه ی این چیزهایی که گفتم پیدا می کند و گلوله های اشکی می سازد.
پسری که روبه رویم نشسته بود، عصبانی از سرجایش بلند می شود که احتمالا بگوید «خفه شو، آمده ام خیر سرم کتابخانه درس بخوانم» که چشم های قرمز مرا می بیند و خط چشم سبزی که دورشان پخش شده. یکهو مهربان می شود. لبخندی می زند و می نشیند.
من؟
گریه ام می گیرد!
اااااا قبول نیست تا پسره وارد ماجرا شد تموم کردی داستان رو:(((
الهام چرا شلوغش می کنی؟ کجا وارد ماجرا شد؟ :))) همینطوری سرک کشید توی ماجرا بعدش نشست واسه امتحانش درس خوندن. بعدشم دیگه ندیدمش! :))
man vaghti inaei ke neveshti ro hamkhoondam gerye kardam :(
gashang booooood
:))) خوب پس دیگه از فضولی نمی میرم.
کاش کتارت بودم
منم هنوز همینطورم ... خیلی رقیق القلب شدم (خوب نیست)
ظرفمون پر شده لبریزه یا چی میگن...آهان لب به لب شده یه قطره هم که میافته توش متلاطم میشه سر ریز میشه دیگه چه برسه به سیلاب بلا و منجنیق فلک و سنگ فتنه و...اگر من بودم جا خالی میدادم یکی از این سنگ هام بخوره تو کله پسره