آخرین نشانه های بهار با نسیم های خنک بعدازظهر. ایستک هلو را با شیشه قورت قورت. امیلی دیکنسون می خوانم از دیروز که دیوان کامل اشعارش را از جایی پیدا کردم. دیروز اسمم را کلاس زبان فرانسه نوشتم تا سر ظهر روزهای تابستان، بین راه خانه و کلاس زیر آفتاب کباب شوم.
ایستک خنک تمام می شود و شیشه اش با پرتاب سه امتیازی می رود توی سطل آشغال. شعرهای امیلی به زبان اصلی سخت است اما خیلی دوست داشتنی اند. این روزها لذت از هنر خیلی کم پیش می آید. یاد نمایش پروفسور بوبوس می افتم که فقط به خاطر رضا کیانیانش رفتیم و تنها ارزشش هم همین بود به نظرم. می توانم بگویم دیگر از کارگردانی آتیلا پسیانی بیزار شدم، از بازی مسخره زن و دخترش همراه لیلی رشیدی. یا بهتر بگویم از نقش های مسخره، دیالوگ های مسخره و حرکات مسخره ای که برای این سه نفر در نظر گرفته شده بود.ما افتاده بودیم گوشه ی سالن و چراغ های روی صحنه صاف توی چشم های ما بود. در حدی اذیت شدیم که می خواستیم عینک آفتابی بزنیم. گردنمان هم که داشت می شکست. تنها انگیزه مان از صبر و استقامت، رضا کِی بود که به صورت زنده آن بالا هنرنمایی می کرد. یعنی فقط کافی بود دستت را دراز کنی تا...
مجله گلستانه که می خواندم دیدم همکلاسی دوران دبستانم هفت سال است گالری زده و مدیر گالری شده! آخرین شغلی که به فکرم می رسید الان داشته باشد. اصلا یادم نیست کی رابطه مان قطع شد اما می دانم که آدم شاد و معاشرتی بود و من دیگر سراغش را نگرفتم.
راستی این داستان را دارم در سایت امیرمهدی حقیقت دنبال می کنم. داستان جذابی است.
دیشب داشتم به پدر می گفتم که قرار است بروم کلاس فرانسه. خنده اش گرفت و گفت چی می خوای از جون خودت؟ ایشالله به آرامش برسی بالاخره.
من هم کمی جا خورده بودم و جواب دادم: آمین!