آفتاب افتاده بود و من رفته بودم روی تاب سفید تراس نشسته بودم و مجله گلستانه می خواندم. یک داستان از هاروکی موراکامی توی این شماره اش بود. موراکامی را دوست دارم و ترجمه داستان هم روان بود، به جز دو سه عبارت. یک نگاهی به گلدان هایم انداختم و توی رویا دیدم که گوجه فرنگی ها جوانه زده اند و قد کشیده اند و هر کدام احتیاج به گلدان جداگانه دارند. چاره ای ندارم، باغچه ای در کار نیست و باید با گلدان های بزرگ تر مشکل کمبود جای گوجه های آینده را حل کرد. گرمای کشنده ی روز تبدیل به نسیم خنکی شده بود که حتی کمی رو به نچسبی می رفت. اما هوای تازه را دوست داشتم. خیلی نرم تاب می خوردم و مجله ام را می خواندم و گاهی در فاصله ی دو پاراگراف به گلدان هایم نگاه می کردم. به ریحان ها، به یک دانه جوانه ی تره که از میان ۱۰-۲۰ بذر تنها تره ای است که سبز شده و به جوانه ی گل داوودی.
بعد هی نقشه کشیدم برای گلدان های بعدی که چه شکلی باشند و چطور بچینمشان. دوباره کمی تاب خوردم و باز فکر کردم که عصرها حتما بیایم دو ساعتی که آفتاب می افتد روی تراس کتاب بخوانم. آن وقت بود که کمی نگران شدم. چون صبح ها را هم با گودرخوانی و بعد داستان خوانی می گذرانم و حس کردم هنوز زندگی ام شروع نشده، دارم شبیه بازنشسته ها برای زندگی ام نقشه می کشم؛ مطالعه، باغبانی و گاهی سفر!
سال قبل اتفاق بزرگی برای من افتاد، آن هم این بود که تمام اتفاقات بزرگی که قرار بود برایم بیفتند، نیفتاد! این مرا تغییر داد. احساس می کنم آدم دیگری شدم. نمی دانم شاید در مورد خیلی ها صدق کند که سال گذشته با تمام اتفاق هایی که افتاد و نیفتاد خیلی تغییرشان داد. شاید برای همین است که آن حس انتظار برای شروع زندگی، خودش را داده به حس بخش ثابت و پایانی زندگی که در آن با آرامش خاص و بدون آرزو، کتاب بخوانم و باغبانی کنم و گاهی دوستانم را ببینم. انگار همه ی قدم های بزرگ فراموش شده اند و دیگر جایی نمی رویم. انگار برای همیشه همین جا می مانیم و در میان همین دیوارها پیر می شویم. یک ماه است می خواهم یک نیمکت را در غروب پارکی نقاشی کنم و نمی توانم. قلم موی من سرجایش خوابیده و من از این صحنه کمی می ترسم. از درختی که دارد به خواب زمستانی می رود و نیمکت پارکی که در غروب خالی مانده است. ما هیچوقت نمی دانیم کی تمام می شویم. شاید با پرورش گوجه فرنگی تمام شویم یا نقاشی یک نیمکت خالی در غروب.