توی مطبش نشسته آن ور دنیا و می پرسد که چکار می کنی؟ من هم خیلی کلیشه جواب می دهم که مثل همیشه کار و زندگی؛ خبر جدیدی هم نیست. هرچند این روزها، هر لحظه یک خبری اینجا هست و دیگر به جای شوک و وحشت و غم، آدم از مضحک و حماقت بار بودن آنها به خنده می افتد.
امروز باز داشتم می مردم؛ از سر درد البته. حال بدی است که صبح با بیرون زدن شقیقه ها بیدار شوی. بعد از خوردن مسکن قوی، بیفتی بی حال روی تخت. بعد که درد کمتر می شود، گیجی و منگی باعث می شود دچار توهم بشوی. نمی دانی بیداری یا خواب. انگار توی کابوس مانده باشی. روزت به فلان می رود.
چندروز پیش همبازی دوران کودکی ام را توی اینترنت پیدا کردم. اولین دوست زندگی ام. اولین عشقم. دیدم که استاد موسیقی الکترونیک شده! خیلی جالب بود. شب قبلش خوابش را دیده بودم و صبح هرچه فکر کردم این از کجا توی خواب من پیدایش شد، نفهمیدم. بعد یکهو توی سرچ گوگل پیدا شد. جالب است ببینی آدم ها بعد از ۲۰ سال چطوری می شوند. این هم از مزیت های ۳۰ ساله بودن است که حالا می توانی بگویی کسی را ۲۰ سال است که می شناسی!
تمام روز را خوابیده ام و حالا جغد شدم. حس هیچ کاری هم نیست. دلم گپ های چرند و پرند می خواهد تا خود صبح.
راستی ۱۷ دی رفتیم نمایش «۱۷ دی کجا بودی؟». یک جوری جالب بود. کمی کشدار و که چی بود اما بدم نیامد. سبک جالبی داشت. مهرانفر و جواهریان هم بازی خوبی داشتند. فرمان آرا را هم دیدیم توی ایرانشهر. هیبتش از ذهنم بیرون نمی رود: بارانی و کلاه مشکی، شال سبز!