قلم در دست می گیرم و کتابی را که پارسال جر خوردم تا ویرایش کنم، دوباره ویرایش می کنم. بعد از چند خط، کم کم گریه ام می گیرد و دلم می خواهد ضجه بزنم.
توی اینترنت خواندم که کتاب چاپ شده. کسی که ما را آدم حساب نکرد. رفتم کتاب را از روی میز تازه های نشر برداشتم. همچین با افتخار، شروع کردم صفحه اول را خواندن. بعد سرم گیج رفت و عرق سرد روی تنم نشست. گفتم این که اصلا قابل خوندن نیست. آقای ناشر نگاهی کرد و انگار یادش رفته بود من در این کتاب دستی داشته ام، گفت اتفاقا می خواستم ببینم ویرایشش مال کیه خفه ش کنم!!!
گفتم چطور کسی نفهمیده که تغییرات و اصلاحات اعمال نشده؟ چرا کتاب رو ندادید من نمونه خوانی کنم؟
جوابی نداد. برادرش کتاب را به من داده بود. نگذاشت کارم را هم عین آدم انجام بدهم. گفت لازم نیست با متن اصلی مقایسه کنی فقط یک بار سریع بخون! 600 صفحه را سریع خواندم و سریع کلی تغییر دادم. اما حتی زحمت نکشیده اند، اسامی لاتین را زیرنویس کنند. فکر می کنم شانس آوردم که اسمم توی کتاب نیامده. واقعا دلیلی هم ندارد البته. کتاب به این بدخوانی مگر ویراستار هم داشته؟ خیلی حالت های هیستریک و گریه دار و ضجه کنان و عربده کشان دارم چند روز است.
مسلما همه اش به خاطر این کتاب نیست. به زمین و زمان فحش می دهم و اخم از صورتم بیرون نمی رود و سردرد تازه چند ساعت است که رفته سراغ کارش.
کتاب را می خواستم برای مامان کاوه/اولکا هدیه بخرم. «شاهدی بر زندگی من» که نامه های سارتر است به سیمون. فکر کردم بشینم کتاب چاپ شده را درست کنم اما بیهودگی کارم مرا به گریه واداشت!
مامان کاوه/اولکا تازه فهمیده که دو ماه است مامان شده و هنوز نمی دانیم دختردار می شوند یا پسردار. برای همین فعلا باید با دو اسم آماده باش بود. آن روز نشستیم و کتاب نام های فارسی را زیر و رو کردیم. من همیشه دلم می خواسته اسم پسرم پارسا باشد و هیچوقت اسم مناسبی برای دخترم پیدا نکردم. اما آنروز دو تا اسم رخشید و یاشار را خوشم آمد. فقط مانده اسم پدرشان هم مشخص شود.
من حالم خوب نیست و هذیان می گویم. اما این کتاب را می دهم مامان تازه بخواند. هرچند همه ی نامه ها ترجمه نشده اما من از این کتاب خوشم می آید، از اینکه خیلی شخصی است و وارد حریم خصوصی کسی مثل سارتر و سیمون می شود. فضولم و حریم خصوصی دوست می دارم!