از یک سفر طولانی برگشته بود. از آن سفرهایی که تریستیان در «افسانه های پاییز» رفته بود و هفت سال بعد برگشت. آمده بود و یک عالمه دست نوشته برایم آورده بود. روی هرجور کاغذی که دستش رسیده بود، نوشته بود. صفحات کوچک و بزرگ از جنس های مختلف، پر شده بود از کلمات! همه را برای من آورده بود. انگار همه را برای من نوشته بود.
نشسته بود روی زمین و می خواست دست نوشته ها را مرتب کند. نشستم و شروع کردم به خواندن نوشته ها. هر جمله را که می خواندم، انگار رازهای جهان بر من آشکار می شد. انگار بندی از بندهای اسارت باز می شد. انگار بال پروازی باز می شد، انگار سبک می شدم!
نمی دانم در خواب من چه می کرد؟ یادم نیست آخرین بار که خوابش را دیدم چند سال پیش بود! این همزادی آخر کار دستمان می دهد.
خیلی زیبا بود به وبلاگ تازه وارد منم سر بزنید نظرتون برام خیلی اهمیت داره.