پای مامان جونم خوب شده تقریباْ.
عمل خواهرم انجام شده و آوردیمش خونه. (عجب روزی بود تو بیمارستان! چقدر من عاقلم که دکتر نشدم!!!)
کار ِ کتاب ۶۰۰ صفحهای که دستم بود تموم شد.
امروز یه حس خوب سبکی داشتم. چون «مجبور» نبودم کاری رو حتماْ انجام بدم. عجلهای نداشتم٬ موعد تحویل کار نداشتم!
و تازهشم یه کار جدید هم بهم پیشنهاد شد.
امروز که همش خوابیدم٬ فردا بهتره یه کم رمان بخونم و فیلم ببینم تا زنده شم باز.
*
چقدر بده وقتی کسی رو که خیلی فکر میکردی آدم خاصیه و برای خودت بزرگ میدونستی٬ بعد سه سال باهاش حرف بزنی و ببینی چقدر بد شده٬ ببینی تمام خصوصیات منفیاش تقویت شده٬ ببینی جز خودش دیگه هیچکس رو آدم نمیدونه! ببینی چه آدم غیرقابل تحملیه! اَه...
*
من از این آدمایی که آیدی پسووردشون رو میدن به دوستشون (از نوع جنس مخالف) یا همسرشون٬ خیلی بدم میاد. منظورم مثلاْ برای انجام یه کار فوری نیست ها٬ منظورم وقتیه که میگی بیا برو آنلاین شو باهاش عزیزم٬ من چیزی ندارم از تو قایم کنم. بعدش به همهی لیست میگی حواسشون باشه چی آفلاین میذارن٬ چون آیدی دست خانم یا آقاس!
*
چقدر غر میزنم روز به این خوبی. یه روز خنک و آفتابی!
*
از اون کارا بودا... اینکه شعر به انگلیسی بگی٬ بعد خودت به فارسی ترجمهاش کنی! منظورم از اون کارای مهم نبود٬ منظورم از اون کارای بامزهی چُلمنانهی غیرقابل توضیح بود!
نمیدونم چرا هرچی به خانم الیاتی میگم بازم بندهای شعر منو جدا نمیکنه توی سایت. همش پشت سرهم نباید باشه بابا جون!
سلام
نوشتهات را دادم به منیرو خواند گفت: "خوب" است. منتها من نوشتههای "خیلیخوب" از شماها میخواهم.
زامیاد عزیز، از نوشتههات بیشتر برایم بفرست.
منم دیگه شکرها رو نمی برم!