حالا که فکر می کنم٬ میبینم چقدر همه چیز دور است. و من چقدر از همه چیز دورم.
از تمام آن لحظاتی که مرا در خود میفرسودند و آن خاطراتی که مرا میسوزاندند به کندی و تمام آن شکنجههایی که روحم بیصدا می پذیرفت.
من حالا٬ از تمام آنها آنقدر فاصله گرفتهام که حتی نمیتوانم با چشم غیرمسلح ببینمشان!
شاید برای همین است که میتوانم در نیمههای شب برخیزم و با نشاطی که معلوم نیست از کجا فوران کرده است برای چند دقیقه برقصم. شاید برای همین است که چشمانم را میبندم و در خیال انگشت سبابهام را بالا میآورم و میگذارم روی چانهی کسی که یک چال دوست داشتنی دارد!
نمیدانم٬ ولی دور شدهام از تمام آن روزهای خاکستری. میدانی٬ خاکستری بدتر از سیاه است. توی سیاهی چیزی معلوم نیست اما توی خاکستری همه چیز بد رنگ و بیروح و زجرآور میشود.
من دور میشوم و کسی نیست که بداند این بار کجا میروم و بعد از این به چه نزدیک میشوم. اما دور میشوم٬ حتی از کسی که دوستش میداشتم. کسی که دوستش نمیدارم دیگر!
سلام وبلاگ خوبی داری...موفق باشی...
سلام
وبلاگت رو اتفاقی دیدم و خوندمش..........حقیقتش باید بگم
اتفاق جالبی بود دیدن وبلاگت...............