دیشب اتفاق بامزهای افتاد.
یهو گفت تا حالا با دو نفر همکار بوده که خیلی خیلی از کار باهاشون لذت برده و همکاری خوبی داشته.
یکی تو٬ یکی من!
و بدون اینکه چیزی بدونه٬ اسم من و تو رو گذاشت کنار هم.
وقتی پرسید «میشناسیش؟» دلم خواست یه عالمه حرف بزنم. از اون حسهای احمقانه! دلم میخواست بگم چقدر میشناسمت. اما نگفتم. جواب دادم «آره» و موضوع عوض شد.
دنیا که با آدم بازیش میگیره نمیدونم باید خندید یا نه!
وبلاگتون زیباست و مطالبش خواندنی...
در ضمن خوشحال میشیم قدم رنجه کنید و آغاز رمان هجده هزار صفحه ای سی جی ام: ویگو مورتنسن را مطالعه کنید. این براستی باعث افتخار ماست که "شما" هم آن را بخوانید.
چه هیجان انگیز و دلگیر:( آخه چرا؟؟:))
منم خیلی خیلی خیلی مورد بازی دنیام این روزا! گاهی انقد آدمو تکون میده که دل و روده آدم می پیچه به هم. اما می دونی چیه فکر می کنم محتملاً این ذهن خودمونه که این بازیا رو پررنگ می کنه یا حتی بازی می دونتش و می بینتش! (فعل هام چرا این شکلی شد؟ :دی )