*
آخر هفته جای هیچکس خالی نبود!
۵شنبه صبح ویندوز بالا نیامد و مُرد. ظهر سرکلاس برقها رفت. عصر توی ماشین قمقمهی آب به طور غیرعمد روی بنده خالی شد. شب معده درد امانم را برید.
جمعه سردرد آمد و مسکن باعث شد با گیجی برویم جشن تولد. ۱۲ شب توی بزرگراه یادگار٬ ماشین خاموش شد. امداد خودرو بعد از ۳۰ دقیقه معطل کردن گفت نه بنزین میفرستیم و نه خودروبر داریم که بفرستیم.(صدای فوتبال از آنطرف گوشی میامد.)
خلاصه ساعت ۲ صبح رسیدم خانه و یکراست توی رختخواب.
شنبه با سردرد و دلپیچه بیدار شدم تا بروم جایی بستهای را بگیرم. ۱ ساعت تمام توی خیابان دولت توی ترافیک هلاک شدیم. راننده گفت: «عجب دولتی!» مسافرین پوزخند زدند.
*
ماچیسمو!
چهارشنبه بعد از مدتها رفتیم تئاترشهر. آخرین تئاتری که دیده بودم کار بیضایی بود که تالار وحدت بود. روی شیشه گیشه نوشته بودند که دستگاههای خنک کننده تئاترشهر هنوز راه نیفتادهاند. فکر کنم مهر تازه راه میفتند. تا آخرین دقیقه کسی که بلیت گرفته بود نیامد. منهم که حسسسسسسسسسساس!
من از تئاتری که ادای فیلم را در بیاورد خوشم نمیاید.(چقدر دارم رسمی حرف میزنم) نمایش کُند بود. صداها خوب نبود. هوا گرم بود. اقتباس خوبی نبود. همهاش شعار و مانیفست بود و از چهارچوب کار هنری خارج شده بود. کار اول باید ارزش هنری داشته باشد بعد حرفهایمان را توش بزنیم وگرنه که بهتر است راه بیفتیم توی خیابان بلند بلند کتاب بخوانیم. (چقدر عصبانی و حرصی!)
بعد از تئاتر شام رفتیم آپاچی. مرغ سوخاری نداشت!!! راستی بلیت سالن چهارسو که ۴۰۰۰ تومان شود سالن اصلی چند است؟ (من حامی هنرمندانم)
*
پیشگفتار!
این هفته یکی از مزخرفترین پیشگفتارهای عمرم را خواندم . مخصوصا از کلمه مزخرف استفاده کردم چون بقیه منظورم را نمیرسانند. مقدمه کتاب «مادام بواری» از مشهورترین رمانهای جهان چاپ نشر جامی! وای نمیدانید چقدر حماقت میخواهد! (شاید هم میدانید) بگذارید حالم جا بیاید برایتان تایپش میکنم همینجا.
*
این چه وضعیه؟ کی به کیه؟ هلند حذف شد؟!
تیم فقط ایتالیا! (دو نقطه ستاره)
از روی لینک مقاله من را هم بخوانید.( اگر حسش بود!)
ناززززییییییی چه آخر هفته ای بود:)