چرا در تمام طول زندگیام احساس ِ گم بودن کردهام؟ من همیشه گمام! و بعضی جاها که فکر میکنم پیدایم کردهاند٬ بدتر گم میشوم.
کلافهتر٬ خستهتر٬ غریبهتر میشوم.
دو رُز صورتی روبروی من در گلدانی پژمردهاند. به هم پشت کردهاند و پژمردهاند. عجیب نیست که دلم نمیگیرد؟ دوستشان دارم.
سپتامبر ۲۰۰۷
*
میروم سفر. هیجان دارم و اندکی ترس. زود برمیگردم. «کولی کنار آتش» منیرو روانیپور را شروع کردم. فیلمهایم باز انبار شده و حس دیدنشان نیست. یک کلاس نقد ادبی اسم نوشتهام. میخواهم فرانسه هم یاد بگیرم.
انگار من دلم نمیخواهد بزرگ شوم. یعنی دلم میخواهد همیشه یکجا دانشجو باشم. در بستر زمان غلت بزنم و هر فصل یک چیز جدید یاد بگیرم. مثل بچهها بی مسئولیت و پشت نیمکت٬ توی کتاب و دفتر.
هیچکس کامل نیست!
عجب.
بزرگ نشو پیش ما بمان( چشمک)
هیچکس کامل نیست یا هیچکس ، کامل نیست؟
:D
بی مسئولیت پشت نیمکت، توی کتاب و دفتر. بهترین دوران زندگیمون بود و قدرشو ندونستیم
این پشت نیمکت بودنت من رو کشته:)))) هی! یادش بخیر
اگه شادی ِ اون میز و نیمکت ها رو لبانمون میموند شاید زندگی اینجوری نبود ! هر چند من خودم زیاد لبخند نزدم تو اون دوران! ، وای به حال خودم:( !
بزرگ نشدن رو هستم باهات!