توی ترافیک خیابان ولیعصر، از پارکوی به سمت تجریش، یک پیکان سبز درب و داغون با یک اگزوز پر سروصدا بین دهها ماشین دیگر گیر افتاده. تک برفپاککن سمت راننده این طرف و آن طرف میرود و دانههای تگرگ را از روی شیشه کنار میزند. تگرگ آنقدر شدید است که در عرض چند دقیقه سطح خیابان سفید شده. انگار برف آمده باشد.
پیکان سبز چهارتا مسافر دارد که دونفرشان از ترافیک و سرما کلافه شدند و هی سرک میکشند تا ببینند راه کی باز میشود. اما دونفر دیگر، پسر و دختر جوان، جوری روی صندلی عقب نشستهاند و در آغوش هم فرورفتهاند که انگار نمیخواهند این خیابان هیچوقت باز بشود!
نه نگران دیر رسیدن هستند و نه سرما را حس میکنند. دست پسره از پشت گردن دختره تا روی شانههایش آمده. پسر هی دستش را بالاتر میبرد تا طرهی موی دختر را از روی پیشانی کنار بزند.
آه دختر چه نازی میکند... آه پسر چه نازی میخرد!
پسر آنقدر به او نزدیک میشود تا در یک لحظهی مناسب پیشانیاش را ببوسد.
- وای چکار میکنی؟ راننده...
- نترس، حواسم به آینه بود. ندید!
دو لبخند رضایت روی لبهایشان.
دختر این لحظه را برای اینکه همانطور تروتازه بماند، منجمد میکند و میگذارد داخل کیفش و میروند تجریش.
خب دختره چرا بعدش رفت تجریش؟ خب یه سر میرفت خونه پسره دیگه...:)
آی که این لحظه های منجمد رو چقدر دوست دارم . البته به شرطی که تو تاکسی منجمد نشده باشه:)))
یاد باد آن روزگاران یاد باد