شبی که تازه 28 ساله شده بودی- نزدیکهای نوروز- از من پرسیدی: «حال و هوای تهران این روزها چگونه است؟» و من که آن روزها میل به پوچگراییام شدت گرفته بود به تلخی پاسخ دادم: «حال و هوای خاصی ندارد. عیدها برای من فقط چند روز تعطیل است، همین! » تو به بدخلقی من اعتنایی نکردی و معصومانه گفتی: «آخر، قدیمترها تهران حال و هوای خاصی پیدا میکرد، مردم توی خیابانها مشغول خرید بودند. شهر جلوهی دیگری میگرفت.» و من بدون آنکه تو بفهمی به قدیمترها فکر کردم.
خط به خطش برام مفهمو داشت. خاطرات مشترک. شبیه هم، اما گرم تر... پس با حس نوستالژیک بیشتر... پارسال خودم همه اون شیرینی ها رو پختم... اما منم همون مشکلو داشتم.... 28 سالگی رو میگم. دیگه نتونستم بخندم، یا به خمیر شیرینی هاناخونک بزنم، شیرینی ها همشون درست و حسابی شدن؛ بدون اینکه کج و کوله بشن؛ آخه 28 سالم بود. هیچ کس به شیرینیای کوچولوی جدی من نخندید.... آخه 28 سالم شده بود!
قرار بود صبر کنی!!!!! چرا صبر نکردی؟ آخه جرا؟؟؟
من هنوز 28 سالم نشده اما از حالا گذر عمر برام آزاردهنده شده. منظورم اینه که بعضی روزا از گذشتن زمان عجیبئدلم می گیره.
:)
:X
چقدر با این نوشتت من رو یاد قدیما انداختی. یاد خونه امن بچگی ها. حالا عطر گلابه که ذهنم رو پر کرده.
خدا بگم چی کارت نکنه که با این نوشته هات آدمو به گریه وا می داری...چقدر قشنگ بود...خوشم اومد افتضاح (یعنی عالی بود ! )...غده نوستالژیکم دوباره عود کرد... عجب...عجب... زار زار هم که گریه کنم این غده رو دوست دارم چی کارش کنم. بازم از این مرثیه ها داری من یکی خریدارم جلو جلو...پیش پیش.
به! چه فضاسازیای! حسابی کیفورمان شد!
در ضمن بعضی کارها هستند که فقط بیستوهشت سالهها درست انجامشان میدهند؛ یعنی بقیه هم ممکن است بتوانند ادایشان را در بیاورند، ولی فقط بیستوهشت سالهها با انجام دادنشان زندگی میکنند.
ولی شیرینی خانگی هم دلمان خواست! ای ای ای!
شیرینی های عید همیشه چشمک می زنند٬
نگاهشان می کنم تا یکی را انتخاب کنم٬
بزرگترین بادام روی یک شیرینی فریبم می دهد...
تلخی بزرگترین بادام سینی٬تمام سهم من می شود از تمام یک سینی شیرین!!....
یادمه با تمام جزییاتش!! زندگی رنگ و روح دیکه ای داشت. خدا رحمت کنه اون روزا و خاطرت رو:(!
:((:((:((