*
بعد از غروب در پیاده رو با دهانی باز راه میرفت. چشمانش همه چیز را با حالتی غریب مینگریست؛ انگار از سیارهای دیگر پرتش کرده باشند توی این جسم، توی این زندگی. انگار گذشتهاش را نمیدانست. چشمانش با شگفتی همه کس و همه چیز را میپایید. به طرف شمال میرفت. سوز اندکی میگفت: پاییز است.
+
از خواب بیخودی عصر کسل بود. یهوهوس پیراشکی کرمدار کرد. با اینکه خوشش نمیاومد توی تاریکی از خونه بره بیرون، لباسش رو پوشید و پیاده راه افتاد طرف شیرینی فروشی. خیابون یه شیب ملایم به سمت شمال داشت و به خاطر همین کمی به نفس نفس افتاد و دهنش نیمه باز موند. افکارش بهم ریخته بود انگار از یه خواب عمیق پرونده باشنش و فرستاده باشنش تو خیابون. انگار یهو یادش میرفت کجاست. اولش یه کم سردش شد. سوز میاومد. اما ده دقیقه ای که از پیاده رویش گذشت کم کم خون زیر پوستش دوید و گرمتر شد. تاریک بود و صدای نهر آب شنیده میشد.
×
شکلهای بی شکل
رنگهای نامأنوس
منگی یک غروب پاییزی. |