آشتی

هر چه مشکی باشد شیک می‌شود.

 توی یک موسسه می‌نشینی و می‌بینی 80 درصد کارمندان و مراجعین( که از جامعه محترم زنان هستند) مشکی پوشیده اند. حالا دروغ چرا؟... 2 نفرشان هم قهوه‌ای سوخته پوشیده بودند. دانشجویان، کارمندان، فروشندگان، معلمان. حتی خانم‌های خانه دار و دختران پشت کنکوری و دختران دم بخت و دختران بخت‌برگشته همه‌شان مشکی می‌پوشند!  مخصوصاً وقتی سردتر می‌شود انگار دیگر نمی‌شود هیچ رنگ دیگری به تن کرد.

 

یک جاهایی اجبار است. رنگهای تیره ( می‌گویند: سنگین)، در زندگی‌هایمان تزریق شده. وقت انتخاب ناخودآگاه می‌رویم سمت مشکی‌ها. مشکی به همه رنگ می‌آد؟ با همه چیز راحت سِت می‌شود؟

رنگ را از ما گرفته اند. خیلی چیزها را گرفته اند خب! خودمان هم یادمان رفته، مثل باقی چیزها. اگر فقط مانتوی مشکی بفروشند هم کسی صدایش در نمی‌آید. مثل باقی چیزها. رنگ از زندگیمان رفته. ایهام نیست‌ها. منظورم خود رنگ‌هاست: سبزوآبی و قرمزو زردو بنفش‌ و...آهان، منظورم همه‌ی رنگهاست با تمام طیف‌هایشان.

 

از بالا که به شهر نگاه می‌کنی، تیره و سرد و بی روح است. حالا گیریم از آن روزها باشد که هوای تهران پاک پاک است. باز هم تیره و مرده و سرد است. نگاه عابرین که ناخودآگاه از روی هم می‌گذرد تنها یکسری رنگهای سرد و تیره می‌بیند. کسی فکر می‌کند که این یک فاجعه است؟

 

هَبَش و گیتا هر روز با ساری‌های رنگی سر کار می‌آمدند. و این به تنهایی برای شروع یک روز خوب کاری کافی بود. لباسهای سنتی گل منگلی مالایایی‌ها را دیده اید؟ لابد گفته اید: چه دهاتی؟ گلهای آبی روی زمینه‌ی طلایی. گل‌های سفید روی زمینه‌ی آبی. گل‌های صورتی روی زمینه‌ی سرخابی. گل‌های... همه‌‌ی لباسها پر از گلهای درشت است. همه رنگ‌. حتی قطارهایشان را با نقش‌های گل و گیاه پر می‌کنند. و اینکه هر روز، هر جا که می‌روند این نور و رنگ و تازگی و گرما را با خود می‌برند. چشمهایشان شاد است، حتی اگر دلشان نباشد. ما دلهایمان مرده و از لباسهایمان پیداست.