مرگ

هنگامی که همه باورم را به معجزات از دست داده باشم

هنگامی که امید٬ واپسین نوای خود را فروچکاند

و سکوتی بی پایان٬ مقعر وسخت٬ انعکاس یابد

 

هنگامی که آسمان زمستان

نیست مگر خاکستر چیزی که قرن‌ها و قرن‌ها پیش سوخته

 

هنگامی که احساس می‌کنم تنهایم

چندان تنها که در اتاقم به دنبال خویش می‌گردم٬

بسان کسی که گاه به دنبال شی‌ء گمشده٬ نامه ای مچاله به گوشه ها می‌گردد

 

هنگامی که چشمهایم را می‌بندم و بیهوده خیال می‌کنم

که بدین شیوه از اینجا دور خواهم شد

از خودم

و از همه چیزهایی که متهمم می‌کنند

که بر لاشه ای فضیلتی ندارم

 

احساس می‌کنم که دوزخی سرد هستم

در زمستان بی نهایتی که خون را در شریانهای آدمی منجمد می‌کند

که کلمات زرد را خشک می‌کند

که خواب را فلج می‌کند

که دهانبندی از یخ بر ما می‌زند

و هرچیز را با خطوط خشن رسم می‌کند.

 

احساس می‌کنم که اکنون برون از مرگ خویش می‌زیم

تنها مرگ من درحال

مرگ من که نه در آن شریک توانم شد و نه برآن زاره توانم کرد

مرگ من که برایش تسلایی نتوانم یافت.

Xavier Villaurutia