زندگی؟
همینطور؟
با دل خوشی های کوچک؟ با اتفاقات ساده و گذشت موزیانهی زمان؟
با چند خاطرهی پررنگ و هزاران لحظهی رنگ و رو رفتهی ثبت شده؟
از دور به زندگیم نگاه میکنم. از سه هزار کیلومتری. انگار برای همه چیز دیر شده است.
یا بر عکس٬ انگار همیشه میشود یک زندگی تازه شروع کرد. یک راه تازه رفت.
میخواستم در تنهایی فکر کنم. اما اینجا تنها در خلاء هستم. سرم را خالی کردهاند. گاه به گاه صدای باد میآید و باران. و باران. ذهنم بازیگوشی نمیکند. چیز تازهای نمیسازد. روزها زود تمام میشوند . من گوشه ای نشسته ام و به صدای باران گوش میدهم. تمام روز را. و صدای باد.
دیشب در خواب زنی را در آستانهی سی سالگی دیدم که نمیدانست باید برود یا بماند. اما می دانست دارد پیر میشود. عشق می خواست.
دیشب خواب زنی را دیدم که با باران حرف میزد. بیدار شدم. به زندگیم نگاه کردم و دیدم هم خالی٬ هم پر است.
آمدهام اینجا تصمیم بگیرم. ترک کنم. فاتح شوم. نمیدانم چقدر موفق خواهم بود!
آن یک روز که قرار بود بیاید٬ نیامد. او هم که شبیه هیچکس بود٬ همینطور.
زندگیمان را با کتابهای جادویی و شعرهای عاشقانه میساختیم؟
زندگی؟
همینطور؟
با دوراهی های تمام نشدنی و تصمیم های دوست نداشتنی؟
بی عشق؟ |