شهرزاد قصه‌گو

همانطور که یک روز خیلی ساده و صریح به او گفتم دیگر نمی‌خواهم ببینمش٬ همانطور هم پنج سال بعد٬ یک روز عصر به محل کارش رفتم و او را با حضورم شوکه کردم.

اضافه و کم شدن دوستان و رفت و آمد آنها در برنامه‌ی روزانه‌ی آدم، تاثیرات زیادی بر زندگی می‌گذارد.

 او روش‌های خاصی را در زندگی دنبال می‌کرد که مورد تایید من نبود. خب٬ البته زندگی خودش بود اما بیش از حد آدم را حرص می‌داد. تقریباْ تمام دوستان مشترکمان با من موافق بودند اما او حرف کسی را گوش نمی‌کرد. هنوز هم نمی‌کند! تا جایی که شد دوستیمان را حفظ کرده بودم. با شعار: «آدمها را همانطور که هستند بپذیر.» اما یک روز سر جریانی که پای مرا هم وسط زندگی خودش کشیده بود٬ داغ کردم و همانطور که دوستانم خوب می‌دانند دچار یک جنون آنی مخصوص به خود شدم و کل ارتباطم را با او قطع کردم. بدون دعوا و جاروجنجال.

نمی‌دانم جذابیتش در روحیه‌ی افسرده‌اش بود یا استعدادش در شعر و ادبیات٬ و یا شاید ترکیبی از هردوی اینها. اینکه از احساساتش و بروز آنها نمی‌ترسید و حرفش را به هرکه می‌خواست می‌زد و یا چیز دیگری بود؟! به هرحال او  مرموز بود و مهربان و مثل من نامه‌نگار حرفه‌ای. ما برای هم می‌نوشتیم. از همه چیز. از درس و ادبیات و عشق و آرزو و بدبختی‌های خانوادگی. از همه چیز!

دوستیمان از روزی شروع شد که شعری برایم نوشت از حمید مصدق:

ای تو چشمانت سبز

در من این سبزی هذیان از توست

سبزی چشم تو تخدیرم کرد

حاصل مزرعه‌ی سوخته برگم از توست

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و در این راه تباه،

عاقبت هستی خود را دادم.

او بدون هیچ مقدمه‌ای سه صفحه از منظومه‌ی «آبی خاکستری سیاه» مصدق را برایم نوشت. صدها بیت شعر را از حفظ بود و من که از دست شاعران ایرانی با آن مدح‌گوییشان از چشمان سیاه به ستوه آمده بودم، بعد از خواندن این شعر یکی از علاقه مندان مصدق شدم. هر چند بی انصافی است که این را تنها دلیل بدانم چون این منظومه‌ی او می‌رود داخل گوشت و خون آدم و اگر حتی یک بار آنرا بخوانی دیگر هرگز آدم قبلی نخواهی بود.

یادم هست که برای تولدش یک دسته گل خشک کوهی بردم. و یک تابلو نقاشی از گلهای شیپوری که خودم کشیده بودم. آنموقع نقاشی را دوست داشتم و گاهی استعدادی از خودم به خرج می‌دادم که تاوانش را دوستان بیچاره‌ای که آنها را از من هدیه می‌گرفتند، می‌دادند. او برایم یک شمع بزرگ چندرنگ به شکل بته جغه آورد که خودش ساخته بود.

نمی‌دانم چرا به سراغش رفتم. واقعاً نمی‌دانم. او آدم جالبی است. با محبت است و با استعداد. ما مدام مانند سیر و سرکه در هم می‌جوشیدیم اما بازهم دوست بودیم! وقتی مرا دید چشمانش از تعجب گشاد شده بود و مرا خیره نگاه می‌کرد. رفتیم گوشه‌ای نشستیم. گفت فکر می‌کردم از من متنفری و دیگر هیچوقت نمی‌بینمت. و من فقط لبخند زدم چون از او متنفر نبودم ولی خودم هم فکر نمی‌کردم دیگر ببینمش، چه برسد به اینکه با پای خودم سراغش بیایم.

او حالا در همان کتابفروشی دنج و دوست داشتنی ای کار می‌کند که من سال‌های نوجوانی از جلویش می‌گذشتم و جرات نمی‌کردم داخلش بشوم. چون فکر می‌کردم درجه‌ی روشنفکری‌ام برای آن مکان کمتر از حد لازم است!

انگار یک خشم اساطیری بی‌پایان، پایان گرفته است. می‌خواستم اورا ببینم و با اینکه خودم دلیلش را نمی‌دانم اما اطمینان دارم به زودی خواهم فهمید. من تغییرات زیادی کرده ام و شرط می‌بندم که او هم.