چشمها خسته اند

نمی‌شود گفت حسودیم می‌شود. نه٬ نمی‌شود.

اما وقتی می‌بینم دوستان خاص و عجیب غریبم٬ دقیقاْ به آنچه چند سال پیش برایم تصویر کرده بودند رسیده‌اند٬ کرختی و نا امیدی چنگ می‌اندازد دور گردنم و خفه‌ام می‌کند.

فکرش را بکن تنها افتخارت برای نوه‌ها این باشد که دوستِ چند آدم موفق بوده‌ای!

حالم به هم می‌خورد. این روزها چرا همه چیز یک جوری است. یک جور دل زننده و غیرقابل تحمل.

یک جوری که حتی راه رفتن زیر رگبار تابستانی هم تسکینش نمی‌دهد. همه چیز فشرده است.

خیلی سنگین شده‌ام.

جاذبه جان٬ چند روزی را بی‌خیال ما شو!