صبحها مارو با خودش میبرد تمشک و آلوچه بچینیم. شاید 7-8 سال از ما بزرگتر بود. همیشه یه روسری کوچیک سرش بود، همیشه. لاغر و استخونی و سیاهسوخته. مهربون بود.
ما بچهها هر کدوم با یه سبد دنبالش راه میافتادیم و دنبال بوتههای تمشک میگشتیم. درشت و مشکیها رو میچیدیم. قرمزها خوشرنگ بودن ولی کال. اون چون قدش از ما بلندتر بود آلوچهها رو میچید. من یواشکی از هر دوتا تمشکی که میچیدم یکیشو میخوردم و اون همیشه از لکههایی که دور دهن یا روی لباسام میموند مچم رو میگرفت.
هر تابستون، یکماه کامل توی اون شهرک زیبای شمالی برای 10-15 نفر صبحانه، ناهار و شام درست میکرد. مارو میبرد گردش. مربای تمشک و آلوچه بهمون میداد.
کاردستیهاشو یادمه که گاهی بهم نشون میداد. با تخمه و لوبیا و عدس روی مقوا تابلوی خورشید و گل و پروانه درست میکرد. وقتی دستمو میگرفت تا از خیابون رد شیم، زبری دستاش اذیتم میکرد و اخم میکردم. میدونستم کسی رو نداره و تنها خانوادهاش همین خانوادهای هستن که براشون کار میکنه.
وقتی من هنوز دبستان میرفتم، اون عاشق شد و ازدواج کرد. نمیدونم چطور باهم آشنا شده بودن. شوهرش شیرازی بود و توی نونوایی کار میکرد. بعد از عروسی برای همیشه رفت شیراز و دیگه ندیدمش.
دیشب بعد از حدود 20 سال خوابش رو دیدم. خواب دیدم چاق شده، زیر چشمهاش خط افتاده بود. هیچوقت چاق ندیده بودمش. قیافهاش کاملاً تغییر کرده بود...بزرگ شده بود! اما من شناختمش. بدون روسری با موهای مجعد و مشکی و کوتاه روی تختش خوابیده بود. مریض بود، خیلی مریض. من هیچکاری از دستم بر نمیاومد. کنار تختش زانو زده بودم و از روی ملافه نوازشش می کردم و اون لحظه فقط یه چیز اذیتم میکرد. اینکه:
« 20 سال پیش اولین عیدی که دیگه پیش ما نبود، یه کارت تبریک برام فرستاد. یه کارت پستال با عکس سعدیه. 3-4 خط هم برام نوشته بود. تبریک و آرزوهای خوبِ نوروزی، تا بفهمم بالاخره خوندن و نوشتن یاد گرفته. و من از روی بچگی کار احمقانهای کردم. غلط دیکتههاشو گرفتم و همراه یه نامه براش فرستادم. و دیگه بعدش ازش خبری نشد.»
|