این شیشههای بخار گرفتهء لعنتی آدم را حالی به حالی میکنند. یعنی نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و رویشان شکلک نکشم. چشم چشم دو ابروی خندان.
اگر عاشق بودم حروف اول اسم خودم و اورا وسط یک قلب میکشیدم. یا ستارههای کوچک و بزرگ.
هر چیزی که بکشی چند لحظه بعد تبدیل به قطره آب میشود و از روی شیشه شُره میکند، هر چیزی.
و بعد که تمام شیشهء بخار گرفته را گند زدی و جای خالی نماند، با یک حرکت سریعِ دست همه اش را پاک میکنی. دست خیسات را به شلوارت میمالی و میروی پی کارت.
شیشه های بخار گرفته جالبند، نه؟ از پشتشان همه چیز تار است. اشکال عوض میشوند. همه چیز نمناک و دور از دسترس و غیر واقعیاست، اما رویاییست. ولی بعد از مدتی شُره میکند و میچکد.
این ابرهایی که بالای سر آدم تشکیل میشوند هم از بخار آب باید باشند. تویشان افکار درهم جا میگیرند. فکر اینکه چقدر امروز خوشبختم که سالمم و میتوانم راه بروم ، بخورم، برقصم، بشنوم و لمس کنم. و خیلی خیلی کارهای دیگر. اینکه چقدر بدبختم که عشق از زندگیم رخت بسته و نمیدانم کجا رفته که بر نمیگردد. و بعد با یک حرکتِ سریعِ دست به همشان میزنم و شُره میکنند و میچکند.
|