عزیزم،
میدانی که من در پشت آن چشمان لجباز همواره زنی مطیع بودهام. شاید به همین خاطر است که به صورت خستگی ناپذیری سعی میکنم زندگیِ بدون تو را ، همانطور که برایم تفهیم کردهای، به جلو برانم.
ما هرکدام آیندهای مجزا خواهیم داشت و قلبهایمان را به آدمهای دیگری خواهیم بخشید.میدانم...
اما فاصلهء دانستن تا به باور رسیدن آنقدر برای گامهایم زیاد است که هربار در میان آن سقوط میکنم.
چندی پیش کسی از من پرسید آیا به کسی تعهد دارم؟!
آنچنان افسوس کشندهای همراه «نه!» از درونم زبانه کشید که باعث شگفتیام شد.
درون من چه میگذرد؟
لایه هایی بر روی لایه های دیگر.
آنچنان که لایه های رنگی غروب را صدها بار تمرین نقاش نمی توانند به همان زیبایی که چشم نظاره میکند به تصویر بکشد، صدها بار آزمون کلمات نیز نمیتوانند لایه های درونی مارا به سادگی در داستانی عاشقانه برملا کنند.
آیا تورا بخشیدهام؟
پیش از آنکه گناهکارت بدانم، دلتنگت میشوم.
آیا تورا فراموش خواهم کرد؟
به من یاد میدهی که چگونه هر صبح در آینه بنگرم و خودم را نشناسم؟
عزیزم، دیگر از اینکه کسی مارا روی آن پل عابر ببیند نمیهراسم...
نمیگذری؟ |