می خوام نخوابم. همینطور یکسره از شب تا صبح و از صبح تا شب بیدار بمونم و بنویسم. هیچ تصمیم نگرفتم راجع به چی!
امشب ماشها رو خیس کردم. دو ساله که بهار نمیآد، باور کن.
هنوز فیلم اشکها و لبخندها رو میشینم کامل میبینم و تو صحنههای حساس و رومانتیک اشک میریزم!
قضیهی بی تو هرگز با تو عمراً کاملاً واقعیه.
پاهام درد میکنه. فکر میکنم اگه تا صبح راه برم خوب بشه.
ببین... نمیتونم حتی تصمیم بگیرم که میخوام تا صبح راه برم یا بنویسم؟
بعضی وقتا فکر میکنم شاید توی زندگی قبلی «مجسمه» بودم. از بس تمایل به خشک شدن در گوشهای و خیره شدن به دوردست رو دارم!
تا گفتم دلم میخواد نخوابم، خوابم گرفت.
شب بخیر٬ عزیزم. |