برای ناخدای جوان (۹)

ناخدای جوان بر روی تپه شنی ایستاده بود وبه کشتی بزرگ خویش می نگریست.نسیم ملایمی از جانب اقیانوس بر صورتش می نشست،اما بادی در میان بادبانها نمی وزید...بادبانها فرو افتاده بودند.

باورش سخت بود که بعد از سال ها کشتی خویش را چنین آرام وساکت در کنار ساحل آشنا ،از روی تپه ای شنی به تماشا بنشیند. دختر با آن چشمان میشی درخشان و با شور و اشتیاق وصف ناپذیری آماده بود تا از تپه شنی پایین بروند و خود را به کشتی برسانند.

« آیا با ایشان می روی؟»

«نمی دانم»

« می توانی مرا هم با خودت ببری؟»

« دوام نمی آوری،آنها تورا نمی پذیرند. با زندگی روی کشتی چه می خواهی بکنی؟»

« دریا به من مدیون است و این کشتی وسیله ای برای رساندن من به آنسوی رؤیاها»

« به راستی می توانی از این شهر بروی؟ برای همیشه؟»

« تمام ماندن هایم را این رفتن معنا خواهد بخشید. راه من است و تردیدی در آن نیست. من به سرزمین های دیگری خوانده شدم. نمی دانم به کدامین خاک تعلق خواهم داشت اما رفتن، این تنها چیزی است که می دانم. من ناخدا نخواهم بود و ملوانی نخواهم کرد. من می روم، مسافری خواهم بود...همچون نسیمی بر فراز امواج. آیا مرا با خود می بری؟»

تا نزدیک غروب روی تپه شنی ماندند. ناخدا حتی قدمی جلوتر بر نداشت. اولین ستاره که در آسمان رقصید با دختر قراری گذاشت: تا سپیده دم تصمیم نهایی خود را بگیرند و هنگام گرگ و میش ،قبل از آنکه کشتی قصد سفر کند، روی همین تپه حاضر باشند.