برای ناخدای جوان (۸)

دو دختر لحظاتی به هم نگاه کردند. از هم نمی هراسیدند اما حضور هم را تاب نمی آوردند. یکی اورا با خود می خواست، دیگری اورا آزاد و همزمان هردو بهترین را برای ناخدای جوان. دختر پیرمرد صاحب مغازه  به خودش مسلط شد. گویی اتفاق خاصی نیفتاده به طرف در رفت و همینطور که از مغازه خارج می شد با صدای بلند خطاب به ناخدا گفت به سمت بازار می رود  و تا ظهر بر می گردد.

صاحب چشمان میشی به طرف تماشاگر ساکت خود دوید و کنجکاوی اش را پایان داد:

«همانجاست...خودش است...همانطور که سه سال پیش بود... کشتی ات برگشته ناخدا

 

ناخدا؟ او از کجا می دانست؟ آیا به دنبال او آمده اند؟ نه، با عقل جور در نمی آمد. بعد از این همه مدت؟ شاید دخترک اشتباه می کند؟ چطور فهمیده که او ناخدا است؟ آیا ملوانان را دیده؟

« کجاست؟»

« همان ساحل، همان جا »

بدون اینکه به چیز دیگری بیاندیشد مغازه را بست و همراه دختر به طرف ساحل قدیمی به راه افتاد. در قدمهایش تردید و هیجان پیدا بود. اما به سرعت پیش می رفت. می خواست  با چشمان خودش ببیند، بدون اینکه تصمیم به انجام کار خاصی گرفته باشد.