بازگشت تخریب‌گر یا چگونه زندگی خود را سمپاشی کنید!

او خانه‌ام را گرم می‌کند. شوخی نمی‌کنم. هیچ زمستانی انقدر گرم نبوده‌ام. اما گاهی... سوز می‌آید.

امشب چندبار دلم می‌خواست یک ایمیل باز کنم و سراسر فحش و ناسزا بنویسم. کمی بعد از این که خودم را آرام کردم، به صرافت افتادم که تا خود صبح گریه کنم تا جایی که کور شوم. بعد دیدم قلبم دارد از جا کنده می‌شود و به گریه نمی‌رسم. پس فکر کردم تا صبح دعا کنم مثلا، ذکر بگویم. یعنی هرکار احمقانه‌ی بی‌فایده‌ای به مغزتان برسد را فکر کردم امتحان کنم. بعد خیلی مستاصل نشستم به برنج خوردن. بله، من وقتی اینطوری درمانده می‌شوم برنج می‌خورم. با بغض و نگرانی و استیصال. دلم می‌خواست جلوی دستم بود و خفه‌اش می‌کردم. واقعا باید بشود بعضی‌ها را از روی نقشه پاک کرد. باید بشود. مسئولین رسیدگی کنند لطفا. 

اینی که می‌خواستم خفه کنم آنی نبود که خانه‌ام را گرم می‌کند. خودم هم قاطی کردم. تمام چیزها باهم قاطی شده. این نمی‌تواند حقیقت داشته باشد که من باز در یک پیله‌ی تکراری گیر افتاده باشم. یک پیله‌ی قلابی و دست‌ساز یک آدم مریض. من این بار پروانه می‌شوم. پیله را پاره می‌کنم. و می‌نشینم روی شانه‌های او. شانه‌های کسی که دلم را گرم کرده است. هیچ زمستانی انقدر گرم نبوده‌ام. و هیچ سوزی این‌بار، مرا قبل از پروانه شدن نخواهد کشت!