بعضی وقتها که زندگی معنی خودشو از دست میده و من شب توی تخت به تاریکی خیره میشم و میگم «آخرش که چی؟»، نمیدونم واقعا باز دچار یاس فلسفی شدم یا باز پریودم! این یه مرض بیدرمونه که من نمیتونم بیشتر از دوسال یه جا کار کنم. یعنی یه سالم که می گذره شروع میکنم نقنق و از دو سه ماه بعدش خل بازیهام شروع میشه و آخرهای دوسال دیگه هار میشم! حالا اینبار بدیش اینه که کار و اقامت و کل زندگیم به هم گره کور خوردن وگرنه فردا ممکن بود نامه استعفا رو ایمیل کنم به باس! دلم می خواد راجع به خیلی چیزا بنویسم که متاسفانه نمیتونم اینجا راجع بهش صحبت کنم. حتی نمیتونم پای تلفن صحبت کنم، اصلا نمیتونم با کسی راجع بهشون حرف بزنم. اما واقعا یه عالمه حرف دارم. باز دلم می خواد بنویسم اما محدود شدم و خیلی فشار رومه. نوشتن مرتب میخوام که شاید حالم رو بهتر کنه. نوشتن مرتب، مرتب... آهان من با خود این کلمهی «مرتب» مشکل دارم. مرتب نیستم و نمیتونم بشم. نیروی گریز از مرکزم فعال شده. به نظرم اینجور موقعها خوبه یکی با آدم لاس بزنه. یکی که تورو انقدر خوب میشناسه که میدونه اگه یه میم رو فلان جور تلفظ کنی یعنی چی! یکی که دیگه هیچجا نیست اما یه شب پیداش میشه و میگه: - شما انتهای کمالاتی. یعنی این خطهای کمالات یه جایی همدیگرو قطع میکنن... اون نقطه تقاطعشون، شما همونجایی! بعدش تو میدونی اینا همه کشکه. یادت میاد این آدم ۱۲ سال پیش چکار کرده تو جاده چالوس باهات! اما میخندی بهش. میگی آره... من اینم. حالم داره به هم میخوره از همهچی. از تظاهر به همه چی که هر روز باید تحمل کنی. از آدمهای نفهمی که باید باهاشون با احترام برخورد کنی. از باقالی پلوهایی که باید تنها بخوری یا دوستت دارمهایی که هیچوقت نباید بگی. حالم داره از همه چی بهم میخوره. از همه دلتنگ شدنا... از همه بارونا... از همه شبها و روزهایی که هنوز نیومدن... واقعا حالم داره بهم میخوره... برم یه لیوان آب بخورم. شاید خونم رقیق بشه و یه کم بهتر بچرخه تو مغزم. شاید بهتر شم... شاید بهتر شم...
|