دنیل، چگونه پارهای از واقعیت رویا میشود برای ما؟ چگونه تکهای از آن رنگ میبازد و تکهای رنگ میگیرد؟ چگونه رویا میمیرد در ما؟ صبح سردی بود که در جادهی بالارد به اینها فکر میکردم. منتظر بودم تا ماشینها بایستند و اجازه عبور دهند به طرف ایستگاه. مردی با بارانی بلند سیاه کنارم ایستاده بود. سرش را آرام به طرفم چرخاند و به یقهی ژاکتم نگاه کرد که زیر بندهای کیفم تا خورده و نامرتب بود. من ناخودآگاه خط نگاهش را دنبال کردم و بعد... ماشینها ایستادند، مرد از خیابان رد شد، من گوشهای ایستاده بودم و همچنان که صورتم را میان دستانم پنهان کرده بودم میگریستم. آیا روزی همچون امروز ایستاده بودیم در برابر هم و تو یقهی ژاکتم را از زیر بندهای کیف آزاد میکردی، در حالی که برگههای پرواز را در چنگهایم میفشردم؟ ۲۲ و ۱۵ دقیقه برای تو یک ساعت است همچون بقیه ساعتها. برای من زمانی است که رویاها پایان میگرفت. زمانی که خورشید میرفت به نیمکره شمالی، و چمدانها دوباره تهی میشد از عشق، شور و معجزه!
|