در خانه ام ایستاده بودم...

میگه چرا خودتو نمیشکنی؟ چرا مقاومت میکنی؟

میگم نمیدونم.میگم میدونی فرق من با بچه های اون طرف صحنه چیه؟ درسته،فرق زیاد داریم.اما مهمترینش اینه که اونها خودشون روبازمیذارن،اونها از گفتن و عریان کردن خودشون واهمه ای ندارن.

میگه خب تو هم اینکارو بکن! میگه خب تو مگه از چی واهمه داری؟

میگم نمیتونم. میگم شایدم نمی خوام،واسه همین هم هست که نمی تونم. میگم شاید از خودم واهمه دارم.چون اگه با اینکار بفهمم اونی که فکر میکردم نیستم،بفهمم بر خلاف چیزی که همیشه به خودم تلقین کردم ،همونی شدم که بقیه ازم انتظار داشتن،اونوقت این خود-غافلگیری عاقبت خوشی نخواهد داشت!

میگه بذار بشکنه... بشکنش!