این همان است که شما کشتید!

آی آدم‌ها! امشب من از تمامی شما نفرت دارم. و می‌توانم این را از ته حنجره فریاد بزنم تا جایی که گلویم خراش پیدا کند و به سوزش بیفتد. می‌توانم بر نام همه‌ی شما لعنت بفرستم و با بدترین دشنام‌ها شما را از خود برانم. بعد، خودم را مانند آن زمانی که دخترک بی‌قواره‌ی هفت ساله‌ای بیش نبودم، روی تخت‌خواب بیندازم و هق‌هق گریه کنم. مانند دخترکی که کاری مفیدتر از دستش برنمی‌آمد و گریه حتی داغ‌هایش را التیام نمی‌بخشید. 

من امشب از تمامی شما متنفرم! ایران دارد از هم فرومی‌پاشد و این انگار فقط یک عنوان خبری است. من چه می‌توانم بکنم به جز اینکه خودم را روی تخت بیندازم و گریه کنم. و چقدر رقت‌انگیز است که بیش از این از دستت بر نیاید. من بر هیچکدامتان رحم نخواهم کرد، مگر آنانکه مانند من یک روز کامل را با بغضی در گلو به سر برده باشند و هر بار که بغض می خواهد خودش را بروز دهد، پناه برده باشند به یک دستشویی تنگ. نفس‌نفس زده باشند و آب دهان قورت داده باشند تا بغض برگردد سرجایش. بعد آرام برگشته باشند سر میز و برگه‌های منگنه شده را ورق بزنند. 

من از تمامی شما که می‌توانید دست‌های پاره‌ی تنتان را امشب در دست بگیرید نفرت دارم. و این را با غیظ می‌گویم و بر شما ترشرویی می‌کنم. از همه‌ی شما که امشب را تنها نمی‌خوابید بیزارم. از تمامی شما!

بدنم خشم و نفرت از خود می تراود، چشمانم را خارهای نیستی پر می‌کنند. خوب بودن جز مضحکه‌ای در این دنیا نیست. من می‌توانم با افتخار بر بالای این نوشته بایستم و همگی شما را برای هرچه کرده‌اید یا نکرده‌اید خوار بشمارم. می‌توانم شما را قضاوت کنم، می‌توانم رازهایتان را برملا کنم. می توانم بر دوستی‌های ریاکارانه‌تان بخندم و با تیغی نقاب‌های زشت و چرک‌آلودتان را بشکافم. 

آن فرشتگانی که در صبحدم پشت این پنجره‌ی سرد پرواز می‌کردند، در اعماق شب ناله‌های پلید به گوش‌ها می‌خوانند و ما را به منجلاب می‌کشانند. دیگر هیچ‌چیز... هیچ‌چیز آنگونه که چشمان خوش‌باور شما می‌جوید، نخواهد بود.