در الکساندریا هواپیماها روی ما فرود میآمدند. نور چراغهاشان مثل نور ماه میافتاد روی رودخانه پوتوماک و تمام مسیر تا فرودگاه را روی آب مواج میرقصید. همه، به غیر از من، روی اسکلهی چوبی خوابیده بودند و ستارهها را نگاه میکردند. آسمان بدون ابر بود اما آنچنان که باید شفاف نبود و عملیات تشخیص خرس بزرگ و خرس کوچک را سخت کرده بود. آلن به رشدی اصرار میکرد که خرس بزرگ را میبیند و با انگشتش ستارهها را نشان میداد، رشدی هنوز کلاه بیسبالش را به سر داشت و با چشمان خواب آلود جواب میداد: «نو وی! یو کنت سی بیگ بیر فرام هیر!» من نشسته بودم کمی نزدیک به لبهی اسکله. میترسیدم پاهایم را آویزان کنم از آن بالا. من از غرق شدن میترسم. مجبور شدم این را بلند بگویم: بچهها من از غرق شدن میترسم! آلن سرش از بقیه گرمتر بود، جواب داد که ترس ندارد، ما همه نجاتت میدهیم و بلند خندید. همه خندیدند. من پاهایم را آویزان نکردم. هواپیمای بعدی در راه بود. همه از بالای پلی که دورتر بود میآمدند روی خط رودخانه، ارتفاعشان را کم میکردند و بعد انگار که روی سر ما فرود آمده باشند، در سیاهی پشت سر ناپدید میشدند. دهتا، بیستتا... صدتا! آن شب صد هواپیما روی ما نشست، ما خرس بزرگ و خرس کوچک را پیدا نکردیم، و من بلند داد زده بودم که از غرق شدن میترسم! |