دنباله‌ی برنامه تا هروقت دلم خواست


من طربم، طرب منم؟

آیا شما هم از صبح‌های بهاری می‌ترسید یا این تنها منم که همچین حس هولناک و توامان مضحکی دارم؟

صبح‌های بهاری یک خنکی شیطانی دارند که بدجور مرا گول می‌زنند. یعنی همیشه با هر غلتی که در رختخواب می‌زنم بهم می‌گوید بخــــــــــــــواب بخــــــــــــواب! تازه به همین هم بسنده نمی‌کند و یک فکرهای بی‌سروته‌ای را به مغز آدم رهسپار می‌کند که وقتی بیدار می‌شوی مو بر تن سیخ می‌شود!

صبح‌های بهاری باعث می‌شوند من دیرم بشود. وقتی کشتیرانی بودم باعث می‌شدند که هر روز با آژانس بروم سر کار و به اقتصاد خانواده لطمه می‌زدند، تازه به این‌جا ختم نمی‌شدند گاهی به من الهام می‌کردند که مدیر آی‌تی‌مان عاشق من شده که البته خوشبختانه به محض رسیدن به شرکت و دیدن روی ماه (!) مدیر آی‌تی‌مان این سوءتفاهم حل می‌شد.

حالا هم باعث می‌شوند زیاد بخوابم و سر درد بگیرم و از اینگه سردرد گرفتم عذاب وجدان بگیرم. تازه خواب‌های بی‌سروته هم می‌بینم که اثرش مثل استون زود نمی‌پرد. مثل رنگ روغن روی دیوار تا چند روز می‌ماند.


گذشته‌ها گذشت

تنها صدای سوت مرد دوچرخه‌سوار در خیابان خالی طنین انداخته است. احتمالا آهنگ معروفی را  می‌زند اما من نمی‌شناسمش. من تنها صدای نفس‌های خودم را در خیابان خلوت می‌شناسم. ساعت یازده شب است و اینجا انقدر سوت و کور است که می‌توان بدون انتظار برای چراغ سبز از خیابان رد شد. اگر تهران بود، در یک شب تعطیل، تمام ولی‌عصر از پارک‌وی تا تجریش را باید با دنده یک می‌رفتی. اما اینجا فقط یک مرد دوچرخه سوار و من ساعت یازده شب توی خیابان پلاسیم. البته پاب‌ها پر هستند، دو گارد غول پیکر ایستاده‌اند کنار یک کلاب که هر کسی وارد نشود. من با چشمان پف کرده و شلوار جین و ژاکت دم‌دستی‌ام مسلما قصد ورود به کلاب را ندارم اما به هرحال آنها زیرچشمی مرا می‌پایند. من تمام روز را نوشته‌ام و یازده شب زده‌ام بیرون. یازده شب...

یکهو باران گرفت.


تو از من می‌ترسی چون...

من همانقدر سه‌شنبه‌ها را دوست ندارم که ماه آبان را. برای هیچکدامشان هم دلیل منطقی ندارم. دوست دارم همین‌جور کتره‌ای یک چیزهایی را دوست نداشته باشم. از وقتی قیچی‌ام را توی یخچال پیدا کردم خلقیاتم بیشتر به ها رفته است! خیلی نگران کننده است. من از اینکه فراموشی بگیرم همیشه واهمه داشته‌ام و حالا ممکن است گذاشتن قیچی توی یخچال برای شما خنده‌دار باشد اما برای من خاطره است!!! امروز آماده شدم بروم سرکلاس، در آخرین لحظه فهمیدم که هنوز در تعطیلات لعنتی ایستر به سر می‌بریم!

می‌خواهم روی زندگی‌ام قیمت بگذارم اما نمی‌توانم. شب‌های بهاری از صبح‌های بهاری بدترند چون همان رویاهای شیرین واهی را هم ندارند. زارت می‌زنند توی پَر آدم که باز سال عوض شد، تو هم عوض شدی؟ سبز شدی؟ جوانه زدی؟ خوشگل شدی؟ ماشانی شدی؟

من هم چون جوابی ندارم که بدهم و از ارزیابی زندگی‌ام در این لحظه عاجزم، می‌نشینم شش قسمت از سریال س..ک..س اند دِ سیتی را یکجا می‌بینم. این از آن سریال‌هاست که هیچ چیز جدیدی به من اضافه نمی‌کند بلکه تمام تجربیاتی که طی سال‌ها درباره‌ روابط زن و مرد یاد گرفته‌ام را تکرار و تایید می‌کند. شاید به همین خاطر آن را می‌بینم. چون همه چیزش برایم آشناست و شاید چون کار بهتری ندارم که مغزم را برایم تعطیل کند!