سارینا من گریه کردم باهات

زمان، یه دقه صبر کن! من هنوز توی هفته‌ی گذشته جا موندم. من هنوز دارم به پریشب فکر می‌کنم. زمان، یه دقه بتمرگ یه جا! من می‌خوام بشینم یه‌کم فکر کنم با خودم راجع به یه چیزایی. راجع به خیلی چیزایی!

بی‌حسی... این چیزیه که امروز اینجاست. توی این ارگان‌های زنده. توی این انگشتایی که دارن تایپ می‌کنن توی این ادیتور مزخرف بلاگ‌اسکای. و من هنوز نمی‌دونم چرا هنوز از این سرویس استفاده می‌کنم؟ شاید به اینم فکر کردم اگر تو یه دقه آروم بگیری و جایی نری!

یه حکایت مسخره‌ای هست که میگه: من هرموقع مراسم اسکار رو می‌بینم بعدش شروع می‌کنم توهم زدن که منم یه روز می‌رم اون بالا. بعدش تو توهم شروع می‌کنم به نوشتن متن سخنرانیم. مسلما توی بخش بهترین فیلمنامه هم برنده می‌شم. حالا که فرهادی با وودی آلن رقیب شده، چرا که نه؟

آخر حکایت هم احساساتی می‌شم و گریه‌ام می‌گیره! راستی چقدر خوب بود امسال کیت وینسلت نبود توی اسکار. توی فیلما خوبه اما وقتی میاد بالا جایزه بگیره یه حالت هیستریکی داره که منو مورمور می‌کنه!

آقا من دلم نمی‌خواد آرزوی محال ازدواج کنه. اصلا هم مهم نیست که به من مربوط نیست یا آخرش که چی؟ مهم اینه که من دوست ندارم. من یه عالمه تیکه‌های بی ربط دارم اینجا که باید سروسامونشون بدم. برای همین زمان جان شما باید وول نزنی یه مدتی، یه یه ماهی مثلا؟ نه زیاده خیلی خب، دوهفته؟

همین‌جوری نگهش دار تا من به خودم برسم. همه چی داره تندی از من رد میشه. همه چی داره منو جا می‌ذاره. همه چیزای با معنی از من گذشتن و حالا فقط شب روز کن و روز شب کن شدم. بعدش با خودم میگم که آخه یعنی چی؟ خب نمی‌خوام اصن هیچی رو. یعنی آخه واقعا کسی اهمیت نمیده من چی می‌خوام. واسه همین اگه همه‌ی اون چیزایی که من خواستم، نشده، پس منم دیگه نمی‌خوام چیزیو! اینجوری حداقل فکر می‌کنم یه کم حرف حرف منه!

این بی حسی باعث میشه آدم به ها بره. بره یه جایی که تا دوهفته دیگه‌ام نمی‌رسه برگرده. من از این زمان لعنتی بدم میاد. ازش می‌ترسم. خسته شدم از اینجا. خسته از خودم. خسته از خیال، خسته از واقعیت، خسته از اجبار، خسته از اختیار. بیان منجمد کنن منو، صد سال دیگه درم بیارن ببینیم اون موقع دنیا چه کثافتی شده.