دَنیل، غریبهها همواره غریبه خواهند ماند، حتی اگر سالها با آنها بر
سر یک میز بنوشیم و در آلبومهای قدیمی بارها بر هم لبخند زده باشیم. این روزها،
برخلاف طبیعتم عمل میکنم. خودم را میاندازم میان غریبهها. کسانی که تلفظ نامشان
گاهی برایم ناممکن و گاهی تفریح است. آنچه در تو بود را در آنها جستجو نمیکنم.
دیگر هرگز آنچه تو را «آشنا» کرده بود در دیگری جستجو نمیکنم. دنیل، این عهد با
ناامیدی دخلی ندارد. این روزها، که زمین، آسمان و حتی چهرهام در آینه غریبگی میکنند،
بیشتر پی میبرم که آنچه ما در جستجویش بودیم، در ابهام نیازهایمان گم میشد و ما
درمانده - و ناشیانه - به نامی میخواندیمش!
دنیل، آشنایی ما از چه بود؟ شاید حالا دسترسی به کتاب معانی مبهم بشر
را داشته باشی. شاید آنجا که تو هستی سوال بیجوابی نباشد و روح غریبهای سرگردان
از میان پیکرهای بیجان عبور نکند. شاید آنجا که تو هستی »اطمینان» باشد، شاید
«ایمان.«
برای من، اینجا، تعاریف هر ساعت غیرواقعیتر میشوند. همه چیز ساختگیتر
میشود. هرچه آنرا مقدس، زیبا، غیرقابل توصیف مینامیدیم؛ همهی آنچه بر آن سوگند
میخوردیم جز فریبی زشت زادهی ذهن ما نبود.
غریبهها دنیل، زندگی با غریبههای یک روزه یا حتی چند ساعته آسانتر
است. فقدان یک غریبه را چه کسی حس خواهد کرد؟ آنچه نمیتوان تاب آورد سکوت سنگین «آشنایی» است که رفته، آشنایی که باز نخواهد گشت.
|