قلب یخی رسید

«من همچنان سقوط می‌کنم»ِ آلیشیا کیز را انداختم توی لوپ مدیا پلیر و برف می‌بارد. انگار این آهنگ را برای تیتراژ روی این برف ساخته باشند. یک دلم می‌خواهد برود بیرون و جفتک بیندازد اما دل دیگرم می‌گوید توی کانادا به اندازه کافی برف دیده‌ام و به اندازه کافی سرما خورده‌ام. اما دل دیگرم می‌گوید که برای بیرون رفتن زیر برف باید حتما کسی باشد. در نتیجه دل سوم ما که نقش چین و روسیه را بازی می‌کند، کلا قضیه را وتو می‌نماید و ما در اتاقی گرم به همراه خانوم آلیشیا کیز به نظاره‌ی برف می‌نشینیم.

من امروز در پی کشف و شهودهای اخیرم متوجه شدم که برف و بغل ارتباط خیلی تنگاتنگی باهم دارند. یعنی در زمان بارش چنین برف رمانتیکی در یک شب تعطیل حتما انسان باید در بغل انسانی دیگر - که البته از نظر عاطفی به هم نظر دارند- باشد. باید بارش برف را با ناز و نوازش تماشا نمود. من این حقیقت تلخ را نمی‌دانستم اما امشب متوجه شدم. البته برای منِ اول شخص مفرد زیاد فرقی نمی‌کند. وسع من به بیشتر از آلیشیا کیز درون مدیا پلیر نمی‌رسد. یا بغل یا دویدن در کوچه و تماشای برف، گردن را بالا گرفتن، چشمها را بستن، برف را مزه کردن، گوله برفی خوردن، تلافی کردن، خندیدن، دویدن، روی برف غلت خوردن، روی برف روی هم غلت خوردن... اوپس! کار به جاهای باریک و صعب‌العبور رسید.

این همسایه‌ی من، درِ اتاقش را چنان محکم می‌بندد که دیوار اتاق من می‌لرزد و رشته‌ی افکارم جر می‌خورد. خوبیش این است که خانوم کیز پیوسته می‌خواند و خودش، خودش را می‌زند اول آهنگ!