الان من چه‌جوریم؟

چادر نماز مامان توی باد تکون می‌خوره. فِردی روی یخچال نشسته توی یه جاشمعی سفالی و مثل همیشه لبخند می‌زنه. فردی همیشه راضیه. همیشه انگار نیروانا اَت لَسته!

من به صبح سلام می‌کنم و می‌گم یه روز دیگه شروع شد. یه روز تازه. اما چطور یه روز می‌تونه تازه باشه وقتی تو با تمام اون فکرها و خیال‌ها و آرزوها و ناکامی‌هات شروعش کردی. چطور یه روز می‌تونه تازه باشه آخه، وقتی همه‌ی کثافت‌ها سرجاشه!

ولی من به صبح سلام می‌کنم و سعی می‌کنم به یاد بیارم که روز قبل چه اتفاقای خوبی برام افتاده. دیدن هایسون، دیدن هایسون توی کانتین دانشگاه یه موهبته. اگر هر روز یه نقطه‌ی عطف داشته باشه، دیدن هایسون برای اون روز کافیه. هایسون دیروز می‌گفت ازدواج کن و یه خانواده‌ی بزرگ واسه خودت درست کن. با یه ایروونی تنها مثل خودت ازدواج نکن. با یه کسی ازدواج کن که اینجا یه عالمه فک و فامیل داشته باشه. می‌گفت تنهایی خیلی بده. اینو در شرایطی می‌گفت که شوهر و سه تا بچه‌هاش دوروبرشن و اون از شلوغی خونه نمی‌رسه درس بخونه و برای تست شیمی‌اش حاضر بشه. من هیچی بهش نگفتم. من درک خودمو از تنهایی براش توضیح ندادم. نه جواب فلسفی و نه جواب کلیشه، هیچی... لبخند زدم و گفتم باشه. من آدم لجبازیم، خیلی سخت به کسی می‌گم باشه. اما به هایسون گفتم باشه.

امروز دیپ توی آشپزخونه داشت گوشت خورد می‌کرد و بوی زیره همه ی آشپزخونه رو برداشته بود. من خودمو زدم به نفهمی، گفتم وای چه بوی خوبی، این بوی چیه؟ می‌خواستم با یکی حرف بزنم بی خودی. دیپ گفت این «جیرا» است. ادای ای کیو سان رو درآوردم و گفتم آره آره ما بهش می‌گیم زیره. بعد دیپ گفت که از این کشور بدش میاد. گفتم خوب چرا اینجایی؟ گفت اومدم از کشورم بیرون. نمی‌خوام برگردم. می‌فهمی؟ نمی‌تونم برگردم اونجا! یه زندگی دیگه می‌خوام. آشناهام اینجا بودن منم اومدم اینجا. دیپ و سوسمیدا، زنش، اهل نپالن. زنش هر موقع منو می‌بینه، حتی وقتی من اونو نمی‌بینم، می‌خنده. البته  خنده‌ی اون مثل فردی نیست. یه کم خنده‌ی شیرین بودنه به نظرم. اما زن خوبیه. از نظر سایزی هم فکر می‌کنم یک پنجم من باشه.

دیپ می‌گفت بریم نروژ. گفت می‌گن اونجا زندگی خوبه. گفتم آره فنلاندم همینطور اما با آب و هواش چکار می‌کنی؟ با شیش ماه شب بودنش؟ با زبانش؟ گفت از اینجا بدم میاد. از دولت اینا، از اینکه هر روز قوانین مهاجرت و ویزا رو عوض می‌کنن بدم میاد. می‌خواستم بگم من از همه‌ی دولت ها بدم میاد اما بدون دولت باید بریم توی غار زندگی کنیم. اما موافقت کردم باهاش. گفتم باشه، بیا بریم نروژ، شایدم فنلاند. گفتم دیپ، من خسته شدم انقدر فکر بعد رو کردم. خسته شدم انقدر به پلن بی و سی و دی فکر کردم. من فقط می‌خوام یه جا کار و زندگی کنم عین بچه‌ی آدم و کسی جفت پا نیاد توی اعصابم یا با چکمه‌ی میخدار روی روح و روانم رژه نره. یا پروبالم رو قیچی نکنه مدام. بعد یهو گفت سفارتتون رو اینجا بستن نه؟ منم گفتم می‌خوام برم حموم کاری نداری؟ و گذاشتم وایسه گوشتش رو بپزه و دیگر زر بیخودی نزنه. انقدر نمی‌فهمه که آدم راجع به سفارت بسته شده‌ی یکی نباید حرف بزنه. خب شاید اون آدم حساس باشه!

پریروز چکار کردم؟ آهان... پریروز اُلی برگشت گفت تست پرتغالی داره عصر. بعد من یهو شاخ درآوردم. برگشتم با خنده گفتم اُلی آخه چرا پرتغالی؟ اونم سال آخر با این همه کار. اونم مثل همیشه خیلی ریلکس برگشت گفت آخه من تابستون ازدواج کردم. زنم برزیلیه و ما بعد اینکه درسم تموم بشه می‌خوایم بریم برزیل زندگی کنیم و من یک کلمه هم بلد نیستم با مادر زنم حرف بزنم. من نمی‌دونم از شوک بود یا از هیجان یا چی که خنده‌ام گرفته بود. یعنی خنده عصبی می‌کردم. نمی‌دونم بهش نمی‌اومد ازدواج کرده باشه یا زن برزیلی گرفته باشه. اصلا نظری ندارم که چرا اونهمه به هیجان اومده بودم. بهش گفتم امتحانت رو خوب بدی اُلی، خدافظ. اما تا خونه با خودم می‌خندیدما. توی مترو نشسته بودم، می‌زدم رو پام و می‌گفتم ای ای... پسره زن برزیلی گرفته... بعد می‌خندیدم.

خلاصه اتفاقای عجیب دور و بر آدم زیاد می‌افته. مثلا امروز یه دختر سیاه پوسته می‌خواست روبرتا رو بزنه! چون روبرتا فکر کرده بود فلش مموری صورتیه که روی کامپیوتر راهرو مونده بود، جا مونده. حالا نگو داشته یه برنامه سنگین دانلود میشه و اونم تپی کشیده بودتش. نه این زیادم جالب نبود.

امروز چادر نماز مامان که توی باد تکون می‌خورد از همه بهتر بود. خیلی نرم و آروم تکون می‌خورد و من با خودم می‌گفتم آخه مامان من، چادر نماز رو واسه چی گذاشتی؟ به چه کار من میاد آخه؟

شبا بارون میاد و روزها آسمون صافه. منم توی خودم حبس شدم. همش فکر می‌کنم توی خودم گیر افتادم. واسه همین صبح ها با تپش قلب از خواب می‌پرم. انگار می‌خوام  بی هوا از دست خودم در برم. الانم دیگه خیلی خوابم میاد. اصلا هم چیزی مهم نیست. من لرد آو د رینگزم رو دیدم، دندون هام رو مسواک زدم و می‌خوام بخوابم. دلم می‌خواد توی خواب یکی منو محکم بغلم کنه. یه جوری که صبح با تپش قلب از خواب نپرم. آخرین جمله ای که می‌تونم واسه امروز بگم اینه که: بن فالک تو یه عوضی بی سوادی که معلوم نیست چرا دانشگاه استخدامت کرده. ازت متنفرم.

شب بخیر.