هر روز صبح که بیدار میشم ساعتها رو میشمرم. فکر میکنم به اینکه چندساعت میتونم کار مفید انجام بدم تا شب. هشت ساعت؟ یا حتی دوازده ساعت برای روزهایی که کلاس ندارم و خونهام. اما نمیشه. هیچوقت اونطور که میخوام پیش نمیره. رو برنامه نمیرم جلو و هر شب که میخوابم عذاب وجدان دارم. و در عین حال متعجبم که چطور زمان انقدر سریع میگذره. مثلا امروز صبح به خودم گفتم اگر حدود یازده صبح شروع کنم به کار عالیه! چون شاید شش ساعته کاری که روی اعصابمه تموم بشه. اما الان ساعت یک بعدازظهره و کار حتی شروع نشده. چون صبح صابخونه جدید اومد که خودشو معرفی کنه و من یادم رفت خیلی از سوالهای اساسیام رو ازش بپرسم. بعدش نشستم اخبار آژانس رو خوندم به اضافهی چندتا خبر مرتبط و بعدش یه مصاحبه دیدم از آیدین آغداشلو توی شرق راجع به ژورنالیزم ادبی. اون رو خوندم و بعد پست جدید توکا رو دیدم و اون رو خوندم. اینا که تموم شد دیدم وقت ناهاره و سبزی کوکو داره خراب میشه از بس توی یخچال مونده و اونهمه زحمت کشیدن واسه پاک کردن و شستن و خورد کردنشون داره به هدر میره. پس کوکو پختن شد اولویت زندگی در زمان اذان ظهر به افق لندن! دوباره میشینم سر کارها. اما برنامه ریزی و من هیچوقت به هم نمیرسیم. مثل اون آهنگ مزخرف اصلانی و سپانلو میمونیم! آیا اصلا میشه برای آینده برنامهریزی کرد؟ یعنی کار مسخرهای نیست؟ یعنی واقعا... من می دونم که به هرحال ما چه واسه فردامون چه واسه سال دیگهمون یه سری برنامه داریم. یه فکرایی داریم هرچند تاحدی هنوز مبهم باشن. کنارش یه سری آرزو و خیال و خواسته هم هستن که روی هوان اما هستن. اما من داشتم فکر میکردم به اینکه اگر قراره چندتا کشور برای ما برنامهریزی کنن و یه جنگ رو شروع کنن اونوقت من چکار میکنم؟ این فکر باعث میشه درس و مشق دانشگاه و برنامهی رادیوی دانشجویی به ها بره! چون دیگه واسه من مهم نیست. چون با اینکه ممکنه هیچوقت جنگی راه نیفته بازم انقدر این مسئله رو من تاثیر میذاره که من مجبورم یه برنامه ریزی بلند مدت داشته باشم که چه تصمیمی میگیرم در قبال این حرکت. من آدم ترسوییام. آره هستم. من آدم محافظهکار و محتاطیم. من هیچوقت اکتویسیت نبودم و فکر هم نمیکنم هیچوقت بشم، تو هیچ زمینهای. اما خودم رو که نگاه میکنم، میبینم نمیتونم... من نمیتونم اینجا بمونم درحالی که این کشور حمله کنه به ایران! شاید اگر یه کم بگذره و یه جور وابستگی پیدا بشه آدم هزارو یک دلیل برای موندن پیدا کنه. کدوم احمقی دلش میخواد موقع جنگ برگرده؟ همه دارن اون موقع فرار میکنن! اما این برنامهریزی منه؛ من برمیگردم. الان دو و نیم بعدازظهره و کاری که قرار بوده ساعت یازده شروع بشه، شروع نشده! زمان از دستم لیز میخوره و دیگه وقتی واسه هیچی نمیمونه.
|