در خواب دید یک مرغ دریای است که بر فراز اقیانوس پرواز میکند.آسمان و اقیانوس هردو آنقدر آبی اند که مرزشان پیدا نیست. در آسمان دو چشم میشی آشنا دنبالش بود. آنها را میشناخت.
صبح سرحال نبود. به کارگر مغازه غرغر میکرد.حوصله حساب و کتاب روزانه را نداشت. حوصله نظم دادن به انبار را نداشت. دلش میخواست هیچ مشتری ای را راه ندهد. در این سه سال اولین بار بود که میخواست فرار کند و گوشه ای تنها به فکر کردن بپردازد. به گوشه ای خیره شود و رویا پردازی کند.با خود حرف بزند و بخندد! آه دلش می خواست روی عرشه باشد...
برخود لرزید.این راه طولانی را آمده بود که به همان حس قدیمی برسد؟ زندگی جدید و موفقی را برای خودش ساخته بود تا دوباره حسرت زندگی گذشته اش را بخورد؟ باورش نمیشد. فکر کرد خودش را به بیخیالی بزند.این حس نمیتوانست عمر زیادی داشته باشد. همه اش اثر خواب بی مورد شب قبل بود.
نقشه های زیادی داشت که بهشان فکر کند. کارهای زیادی داشت که تا شب مشغولش میکرد پس چرا روزش را به توهمات بگذراند؟ زندگی همانجا مقابل چشمانش بود. در کارش موفق بود .پس اندازی داشت.در بانک حساب باز کرده بود. برخلاف گذشته به لباس پوشیدنش اهمیت میداد به مراسم و مجالس میهمانی می رفت و البته توانسته بود از مصاحبت و انرژی زنانه نیز بهره فراوان گیرد. دختر پیرمرد ،صاحب مغازه ، به او دلبسته بود و او نیز دوستش داشت. دختری سالم ، پر انرژی و باسواد.
با ازدواج با او و توسعه کارش یک زندگی تایید شده در اجتماع پیدا میکرد. مثل خیلی از مردم عادی!
|