اُکتبر گرم هذیان می‌بافد

آن لحظاتی که منتظریم تا دوباره زندگی‌مان آغاز شود. درست همان لحظات است که زندگی نمی‌کنیم.

یک جواب، یک نتیجه، یک نامه! این‌ها می‌تواند ما را به عرش برساند یا به عمق تاریکی ببرد. ما اما قبل از اینکه نتیجه‌ی یک امتحان یا تصمیم اداره‌ی مهاجرت بیاید زندگی‌مان را باخته‌ایم. نه، درست‌تر اینست که ما بازی می‌خوریم. ما فریب بازی‌هایی را می‌خوریم که مقدماتش را خودمان چیده‌ایم و آنقدر پذیرفتن قواعد بازی برایمان سخت است که زیر بار تحمل آن می‌شکنیم.

من خیلی وقت است که نمی‌توانم شب‌ها خوب بخوابم. لذت بردن برای من فقط یک مفهوم انتزاعی است. من آنقدر منتظر می‌مانم تا بمیرم. ترس از مرگ آنقدر مرا منتظر می‌گذارد تا تمام زندگی‌ام را ببازم. دیروزم امروز شده و دیگر دو،سه ساعتی بیشتر به وقت خوابم نمانده است. وقتی بیدار شوم امروز هم فردا شده است و من همچنان منتظرم که زندگیم را از جایی شروع کنم. برای چندمین بار، چندمین بار؟

همین چند دقیقه‌ی پیش فرم لاتاری آقای جهانخوار را پر کردم. این برای من یک «اولین» است! برای من یعنی چنگ انداختن به هر طنابی! برای من یعنی امید بستن به شانس برای یک شروع دوباره. یعنی دیگر برنامه‌ریزی های بلند مدت جواب نمی‌دهد و اصلا دیگر عمری نمانده که برنامه‌های خیلی بلند بریزم. فقط می‌خواهم آویزان بشوم و تاب بخورم. نه، اینبار می‌خواهم به یک جای محکم زنجیر بشوم. من آدم پریدنم اما آدم معلق ماندن بین زمین و آسمان نیستم. باید مثل سنجابی یک شاخه‌ی اولیه داشته باشم و یک شاخه‌ی ثانویه. من هیچوقت از جنس فضانوردان نیستم. خلاء مرا دیوانه می‌کند.

شب‌ها خنده‌ام می گیرد وقتی به سقف خیره مانده‌ام. از سادگی خودم به خنده می‌افتم که هنوز منتظرم تا شروع بشوم درحالی که قرص‌ها، کِرِم‌های روی میز و دردهایم به من می گویند تا نیمه آمده‌ام.

ما زندگی نمی‌کنیم. و همه‌مان دلایل خوبی برای این بدبختی داریم؛ جبر جغرافیا!

من سریال «گری‌ز آناتومی» می‌بینم و فکر می‌کنم آدم‌ها همینقدر ساده می‌میرند یا همینقدر سخت به زندگی برمی‌گردند. فکر می‌کنم به اینکه آدم باید هرشب جهان‌بینی‌اش را آپدیت کند. هر روز باید یک چیزهایی را به خودش یادآوری کند. اما نمی‌شود. لامذهب دردی است در استخوان‌هایم که مرا می‌بندد به دردهای دلم. مرا گوشه‌ی یک انبار نگه می‌دارد با آرزوهای بزرگ. من همچنان دقایقم را تلف می‌کنم. در سلامتی کامل و در میانه‌ی راه، من روزهایم را خط می‌زنم، تقویم‌هایم را تمام می‌کنم. تکالیفم را تحویل‌می‌دهم و منتظرم یک چیزی شروع بشود. یک نوری بتابد روی صورتم و بهم بگوید که چقدر من شایسته‌ی زندگی خوشبختی هستم. من لبخند بزنم، سبک بشوم، بال دربیاورم و ببینم که دیگر هیچ چیز برای انتظار وجود ندارد!